کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جگرگاه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
شخاوان
لغتنامه دهخدا
شخاوان .[ ش َ ] (ص ) مجروح کننده . (فرهنگ رشیدی ) : شکافان تهیگاه پرندگان شخاوان جگرگاه درندگان .دقیقی .
-
سبک رفتن
لغتنامه دهخدا
سبک رفتن . [ س َ ب ُ رَ ت َ] (مص مرکب ) آرام رفتن . با تأنی رفتن : سبک ، رفت و جامه از او درکشیدجگرگاه شاه جهان بردرید.فردوسی .
-
شاه بچه
لغتنامه دهخدا
شاه بچه . [ ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) پسر شاه . فرزند شاه . بچه ٔ شاه : فکند آن تن شاه بچه بخاک بچنگال کردش جگرگاه چاک دل شاه بچه برآمد بجوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش . فردوسی .هر آنگه که دارد به بیداد دست دل شاه بچه نباید شکست . فردوسی .|| در ت...
-
بید
لغتنامه دهخدا
بید. (اِخ ) نام دیوی بود در مازندران که رستم او را کشت . (برهان ). نام دیوی که با رستم در مازندران جنگید. (از ناظم الاطباء). نام دیوی از دیوان مازندران . (غیاث ). نام دیوی از دیوان مازندران که رستم او را کشت . (آنندراج ). اسم دیوی است مازندرانی . (از...
-
نمایان
لغتنامه دهخدا
نمایان . [ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (نف ) بسیار واضح و آشکار. (آنندراج ). ظاهر. هویدا. آشکار. (ناظم الاطباء). مشهود. مرئی . علنی . فاحش . بی پرده : بد اندر دلت چند پنهان بودز پیشانی آن بد نمایان بود. بوشکور.عجب دارم خدا بردارد این ظلم نمایان راکه پیش چشم من...
-
چاک کردن
لغتنامه دهخدا
چاک کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چاک زدن . پاره کردن . دریدن . شکافتن . خراشیدن : بکردند چاک آن کیی جوشنش بشمشیر شد پاره پاره تنش . فردوسی .به آب اندرون تن در آورده پاک چنان چون کند خور شب تیره چاک . فردوسی .فکند آن تن شاهزاده بخاک بچنگال کردش جگرگاه...
-
دشنه
لغتنامه دهخدا
دشنه . [ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) کارد بزرگ و مشمل . (از لغت فرس ). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان ). خنجر. (غیاث ) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب ). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس ). کارد بزرگ چنانکه قصا...
-
گم کردن
لغتنامه دهخدا
گم کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فَقد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 72 ح ). فقدان . (دهار). هرزه کردن . خله کردن . (یادداشت مؤلف ). مفقود کردن . نیست کردن . (ناظم الاطباء). تلف کردن . ازبین بردن . اِضلال . عَدَم . (منتهی الارب )...
-
پوده
لغتنامه دهخدا
پوده . [ دَ / دِ ] (ص ) در لغت نامه ٔ اسدی آمده است :پوده . چون پوسیده گشته باشد و هرچه پوسیده گشته باشد گویند پوده باشد. پوک . پوچ . میان تهی . خالی . پود. پده . سخت سوده و ریخته . (مؤیّد الفضلاء) : آب هرچه بیشتر نیرو کندبند و ورَغ سست و پوده بفکند...
-
جگر
لغتنامه دهخدا
جگر. [ ج ِ گ َ ] (اِ) کبد. (برهان ) (آنندراج ) (بهارعجم ). جزئی است از اجزای بدن انسان و حیوان که در داخل شکم است و متصل به دل و شش . (فرهنگ نظام ). محل قوت طبیعی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غذا یافتن اندامها و پرورش تن بدوست از بهر آنکه غذای راستین...
-
تنومند
لغتنامه دهخدا
تنومند. [ ت َ م َ ] (ص مرکب ) توانا و تندرست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تندرست . (صحاح الفرس ). توانا. (شرفنامه ٔ منیری ). از: تن + اومند (پسوند اتصاف و مالکیت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : به تعلیم دانش تنومند بادبه دانش پژوهی برومند باد. ...
-
آسیا
لغتنامه دهخدا
آسیا. (اِ) دستگاهی خرد کردن و آرد کردن حبوب یا گچ و آهک و مانند آن ، یا گرفتن روغن و شیره ٔ نبات و جز آن را. رحی . طاحونه . آس .آسیاو. این کلمه بر همه ٔ انواع از بادی و آبی و دستی و ستوری اطلاق شود : و ایشان را [ مردم سیستان را ] آسیاها است بر باد سا...
-
بچه
لغتنامه دهخدا
بچه . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ) کودک . طفل . ولید. زاک . صبی . طفل و بچه ٔ آدمی و حیوان . (از آنندراج ). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری ). ولیده . کودک نارسیده . کر. کره . بره . نتاج . نتیجه . زائیده ٔ انسان یا حیوان ، در انسان تا به سن بلو...
-
ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت : براهیم و ابراهیم : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو.علی بِن ْ براهیم از شهر موصل بی...
-
دریدن
لغتنامه دهخدا
دریدن . [ دَ دَ ] (مص ) لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است ؛ لازم چون : جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون : نامه ٔ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).الف - در معنی متعدی : پاره کردن . (...