کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جُوآل دوز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
جوال
لغتنامه دهخدا
جوال . [ ج َ / ج ُ ] (معرب ، اِ) معرب گوال . (غیاث اللغات ). ظرفی باشد از پشم بافته که چیزها در آن کنند. (برهان ) : جمال و زیب دانا کم نگردداگر چندش بپوشی در جوالی . ناصرخسرو.- در جوال شدن ؛ کنایه از فریب خوردن .- امثال : از زره گر زره طلب نه جوال ...
-
جوال
لغتنامه دهخدا
جوال . [ ج َوْ وا ] (ع ص ) گردنده . بسیار جولان کننده . (منتهی الارب ) : چون چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال چون صبح بود چهره ٔ شمشیر تو بسام .مسعودسعد.
-
جوال
لغتنامه دهخدا
جوال . [ ج ِ / ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جول . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به جول شود.
-
با سگ به جوال رفتن
لغتنامه دهخدا
با سگ به جوال رفتن . [ س َ ب ِ ج َرَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از هم خانه شدن با مردم بدخو و معارض شدن با هرزه گو باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (هفت قلزم ). هم خانه ٔ بدان شدن . با هرزه گویان معارض شدن . (رشیدی ). نوعی از تعذیب مجرما...
-
واژههای همآوا
-
جوالدوز
لغتنامه دهخدا
جوالدوز. [ ج َ / ج ُ ] (اِ مرکب ) سوزنی بزرگ و درشت برای دوختن توبره و جوال و امثال آن . مِسَلّة. (زمخشری ). سوزن کلان که جوال به آن دوزند. (آنندراج ) : سعدی خط سبز دوست داردنه هر علف جوال دوزی . سعدی .- امثال : احمدک وقتی بیکار میماند جوالدوز بخود ...
-
جستوجو در متن
-
چوال دوز
لغتنامه دهخدا
چوال دوز. [ چ ُ ] (اِ مرکب ) صورتی از جوال دوز است . سوزن کلفت و قوس داری که با آن جوال را دوزند. رجوع به جوال دوز شود. || (نف مرکب ) نعت فاعلی از جوال دوختن دوزنده ٔ جوال . که جوال دوزد.
-
دوز
لغتنامه دهخدا
دوز. (ماده ٔ مضارع دوختن ) این کلمه ماده ٔ مضارع دوزیدن و دوختن است و از ترکیب عطفی آن با ماده ٔ ماضی (دوخت و دوز) حاصل مصدر یا اسم مرکب حاصل شود و در ترکیب با اسم ، صفت فاعلی مرکب از آن بدست می آید، مانند: کفشدوز، و گاه نیز صفت مفعولی ، چون میخ دوز....
-
قلعه دوز
لغتنامه دهخدا
قلعه دوز. [ ق َ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بویراحمد گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان ، در 6هزارگزی شمال آرو به بهبهان . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و گرمسیری مالاریایی است . سکنه ٔ آن 125 تن است . آب آن از رودخانه ٔ خیرآباد و محصول آن غلات ، پش...
-
زره گر
لغتنامه دهخدا
زره گر. [ زَ / زِ رِه ْ گ َ ] (ص مرکب ) زره ساز و کسی که زره می سازد. (ناظم الاطباء). معروف . (آنندراج ). زراد. دراع . سراد. زره باف . آن که زره سازد. نساج . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : باد زره گر شده ست آب مسلسل زره ابر شده خیمه دوز باغ مسلسل خیم . ...
-
مسلة
لغتنامه دهخدا
مسلة. [ م ِ س َل ْ ل َ ] (ع اِ) مسله . سوزن کلان . ج ، مسلاّ ت ، مَسال ّ. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سوزن جوال دوزی . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جوال دوز. (دهار) (زمخشری ): مطارحة؛ مسلة بر یکدیگر افکندن . (تاج المصادر بیهقی ). || ستون عظیم و مرتف...
-
تیرک
لغتنامه دهخدا
تیرک . [ رَ ] (اِ مصغر) تصغیرتیر است . (برهان ) (آنندراج ). مصغر تیر؛ یعنی تیر کوچک . (ناظم الاطباء). || تیر و رکن . وردنه . چوبک . شوبق (معرب ). مرقاق . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیر تتماج و تیر نان در ذیل ترکیبهای کلمه ٔ تیر (معنی دو...
-
خله
لغتنامه دهخدا
خله . [ خ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) چوب درازی که بدان کشتی میرانند. خُلَه (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). پارو : بملاح وآنکس که کردی خله . فردوسی .کشتی اهل فضل شود غرق بحر یأس گرنه ز اهتمام تو باشد ورا خله . شمس فخری . || چیزی که خلنده و ف...
-
پلاس
لغتنامه دهخدا
پلاس . [ پ َ ] (اِ) پشمینه ٔ سطبر که درویشان پوشند و نیز بمعنی قسمی پشمینه ٔ گستردنی باشد شبیه به جاجیم . چیزی است مثل کرباس که از ریسمان پوست درخت سن بافند به هندی تات گویند... و در مدار و لطائف و سراج نوشته نوعی از پشمینه ٔ سطبر و در بهار عجم نوعی ...