کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جواز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جواز
لغتنامه دهخدا
جواز. [ ج َ ] (ع اِ)روا. || تساهل . (منتهی الارب ). امکان و تساهل . (اقرب الموارد). || آب که مواشی و زراعت را دهند. (منتهی الارب ). آبی که داده شده است بمال از چارپایان . (برهان ). || چک مسافران که از سلطان گیرند تا کسی در راه متعرض نشود. (منتهی الار...
-
جواز
لغتنامه دهخدا
جواز. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) کوزه فروش . (منتهی الارب ).
-
جواز
لغتنامه دهخدا
جواز. [ ج ُ ] (اِ) هاون سنگین و چوبین را گویند که سیر در آن کوبند و به عربی مهراس خوانند. (برهان ) : ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون گرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از لغت فرس ). || ظرفی را نیز گفته اند که در آن روغن از حبوبات و شیره از...
-
جواز
لغتنامه دهخدا
جواز. [ ج ُ ] (ع اِ) تشنگی . (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
جواز دادن
لغتنامه دهخدا
جواز دادن . [ ج َدَ ] (مص مرکب ) رخصت دادن . اجازه دادن : کسی کو بشهر محبت نیایدبده سوی دشت عداوت جوازش . ناصرخسرو.خواستم کز ولایت قهرش بروم جان ْ مرا نداد جواز. مسعودسعد.رجوع به جواز شود.
-
بی جواز
لغتنامه دهخدا
بی جواز. [ ج َ ](ص مرکب ) بی اجازه . بدون اجازه . بی رخصت : بدو پهلوان گفت کای دیوسازچرا رفتی از نزد من بی جواز؟فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2650).
-
خط جواز
لغتنامه دهخدا
خط جواز. [ خ َطْ طِ ج َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که برای گذشتن کالا و رونده بگذربانان نویسند و در هند دستک گویند. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) : خط مشکین او که ابجد ماست بوالهوس را خط جواز شده ست . صائب (ازآنندراج ).خدایا رخصت ...
-
واژههای همآوا
-
جواظ
لغتنامه دهخدا
جواظ. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) مرد ضخم خرامان رفتار بسیارگوی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیارخوار. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || مرد بسیارفریاد و بی قرار و عاجز و متکبر درشتخو. (منتهی الارب ). || مالدار بسیار بخیل . (منتهی الارب ) (ذیل اق...
-
جواظ
لغتنامه دهخدا
جواظ. [ ج ُ ] (ع اِ) بی قراری و بی صبری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
جوازان
لغتنامه دهخدا
جوازان . [ ج ُ ] (اِ) جواز. هاون چوبین . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). رجوع به جُواز شود. || ظرفی که در آن شیره ٔ انگور و روغن کشند. (آنندراج ). رجوع به جُواز شود.
-
اجوزه
لغتنامه دهخدا
اجوزه . [ اَ وِ زَ ] (ع اِ) ج ِ جواز.
-
گوزفروش
لغتنامه دهخدا
گوزفروش . [ گ َ / گُو ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه گوز فروشد. جوّاز. (منتهی الارب ).