کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جرم پوش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
پوش
لغتنامه دهخدا
پوش . (اِ) جامه . لباس : تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامه ٔ عاریت نشاید برخورد. نظام قاری (دیوان البسه ص 123).در دو بیت ذیل از فردوسی و اسدی پوش نیز بمعنی جامه و پوشش و لباس آمده است : ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش . فردوسی ....
-
فنک پوش
لغتنامه دهخدا
فنک پوش . [ ف َ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه جامه از پوست فنک به تن دارد. فنک پوشنده . فنک پوشیده : چو درویشی ، به درویشان نظر به کن که جرم خودبه عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی . خاقانی .صبح فنک پوش را ابر زره در قبابرده کلاه زرش قندز شب را ز تاب . خاقان...
-
عیب پوش
لغتنامه دهخدا
عیب پوش . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب پوشنده . آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران . (ناظم الاطباء). خطاپوش . ستارالعیوب . مقابل عیب جو : جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست . سنائی .هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش ب...
-
قرابه کش
لغتنامه دهخدا
قرابه کش . [ ق َ ب َ / ب ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) قرابه کشنده . ساقی . شراب کشنده : در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش .حافظ.
-
پیاله نوش
لغتنامه دهخدا
پیاله نوش . [ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) پیاله پیما. باده خوار. شرابخوار : در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش .حافظ.
-
خطابخش
لغتنامه دهخدا
خطابخش . [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) گناه بخش . (آنندراج ). بخشاینده ٔ جرم و گناه . آمرزنده . (ناظم الاطباء) : خداوند بخشنده ٔ دستگیرکریم خطابخش پوزش پذیر. سعدی .در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش .حافظ.
-
خطاپوش
لغتنامه دهخدا
خطاپوش . [ خ َ ] (نف مرکب ) شفیق . رحیم . || کسی که از گناه و جرم اغماض می کند. (ناظم الاطباء). جرم پوش . (یادداشت بخط مؤلف ). پوشنده ٔ خطا. (آنندراج ) : گر رحمت حق هست عطاباش و خطاپوش تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی . خاقانی .ای فلک بر درتو حلقه بگوش ...
-
حافظ شربتی
لغتنامه دهخدا
حافظ شربتی . [ ف ِ ظِ ش َ ب َ ] (اِخ ) از مردم متعین خراسان است . او در خوش طبعی فرید زمان و یگانه ٔ دوران بود. بسیار متواضع و مؤدب و نیکومشرب ، در زمان سلطان ابوسعید به زیارت مکه رفت ، و مدت بیست سال در آنجا مجاور شد. گویند روزی بابرمیرزا از جانب خ...
-
چرم
لغتنامه دهخدا
چرم . [ چ َ ](اِ) پوست بود. (فرهنگ اسدی ). پوست انسان و حیوانات . (آنندراج ) . مطلق پوست بدن انسان یا حیوان . جلد. جلد تن حیوان یا انسان . پوست ناپیراسته : چنین تا بر او بر بدرید چرم همیرفت خون از تنش گرم گرم . فردوسی .خورش گور و پوشش هم از چرم گورگی...
-
حمیدالدین محمودی
لغتنامه دهخدا
حمیدالدین محمودی . [ ح َ دُدْ دی ن ِ م َ ] (اِخ ) عمربن محمود بلخی قاضی القضاة، مکنی به ابوبکر. صاحب مقامات و صاحب ذیل کرامات . در مسند قضا چون شریح و ایاس و در نظم و نثر صابی و بونواس . لفظ او چون راحی که بریحان مطیب گشته بود یا شمولی که بر مهب شمال...
-
دعوی
لغتنامه دهخدا
دعوی . [ دَع ْ ] (ع ، اِمص ، اِ) ممال از دَعْوی ̍. ادعا. (ناظم الاطباء). دعوی را غالباً مقارن با معنی می آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دعوی مقابل معنی ، یعنی حقیقت و باطن آنچه ادعا شده است می آید : یکی مرد آمد [ زردشت ] به دین آوری به ایران به دعوی ّ ...
-
سواد
لغتنامه دهخدا
سواد. [ س َ ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کالبد تن . (مهذب الاسماء) (السامی ). || کره ٔ زمین . زمین خاکی : سودای این سواد مکن بیش در دماغ تکلیف این کثیف منه بیش بر روان . خاقانی . || مال بسیار. || سیاهی الوان . (منتهی الارب ) (آنندراج )....
-
زلف
لغتنامه دهخدا
زلف . [ زُ ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان زلف بالضم ، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعمال کنند و این مجاز است از جهت سیاهی . (آنندراج ). در اصل به ضم اول و فتح لام لفظ عربی است . جمع زلفة بالضم که بمع...
-
مرزنگوش
لغتنامه دهخدا
مرزنگوش . [ م َ زَ ] (اِ مرکب ) مرزنجوش . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (غیاث اللغات ). آذان الفار. (بحر الجواهر) (رشیدی ). مرد قوش . مرده گوش . حبق الفیل . عنقر. سمسق . عترة. گوش موش . مرزه گوش . مرزجوش . انجرک . شمشاد. عیسوب . ریحان داود. حبق الفتی . حبق ال...
-
رحمت
لغتنامه دهخدا
رحمت . [ رَ م َ ] (ع اِمص ) رَحْمة. مهربانی . (منتهی الارب ). مهربانی و مرحمت و شفقت . (ناظم الاطباء). مرحمت . شفقت . رأفت . (یادداشت مؤلف ). رحم . رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکر...