کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جبین نهادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جبین نهادن
لغتنامه دهخدا
جبین نهادن . [ ج َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی بر خاک نهادن . سجده کردن : ور بغفلت ما نهیم او را جبین پنجه ٔ مانع برآید از زمین .مولوی .
-
واژههای مشابه
-
صبح جبین
لغتنامه دهخدا
صبح جبین . [ ص ُ ج َ ] (ص مرکب ) سپیدپیشانی و کنایه از سپیدچهره است از باب ذکر جزء و اراده ٔ کل : تا کی آن صبح جبین ز آن نمکین لب تأثیرخنده از دور بداغ من مهجور زند.محسن تأثیر.
-
آفتاب جبین
لغتنامه دهخدا
آفتاب جبین . [ ج َ ] (ص مرکب ) صاحب جبین تابان .
-
جبین افروختن
لغتنامه دهخدا
جبین افروختن . [ ج َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) برافروخته شدن چهره . کنایه از خشمناک شدن : مهابتت چو برافروزد از عتاب جبین بکار خویش فلک را نمیدهد تمکین .اثر شیرازی (از ارمغان آصفی ).
-
جبین افشاندن
لغتنامه دهخدا
جبین افشاندن . [ ج َ اَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از پیشانی بر خاک مالیدن : آنکه در راه تو دل بازد ودین افشاندآستانت چو برد نام جبین افشاند.طالب آملی (از بهارعجم ) (از آنندراج ) (از ارمغان آصفی ).
-
جبین بوسیدن
لغتنامه دهخدا
جبین بوسیدن . [ ج َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اظهار محبت و دوستی کردن . || در این بیت کنایه از اظهار عجز و حقارت کردن : تو آن گلی که مه آسمان جبین توبوسدملک ز سدره فرودآید و زمین تو بوسد.فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی ).
-
جبین گرفتن
لغتنامه دهخدا
جبین گرفتن . [ ج َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) رو ترش کردن . (از بهارعجم ) (از ارمغان آصفی ). و رجوع به جبین گرفته شود.
-
جبین زار
لغتنامه دهخدا
جبین زار. [ ج َ ] (اِ مرکب ) آنجا که بسیار جبین بر زمین رسد. بمجاز سجده گاه : بخاک خفته ٔ دام تواضع خلقم چو سجده ای که فتد راه بر جبین زارش .بیدل (از بهار عجم ).
-
جبین گرفته
لغتنامه دهخدا
جبین گرفته . [ ج َ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ترش رو. (بهار عجم ) : پیش جبین گرفته مکن عرض احتیاج ای نابلد مکوب دری را که باز نیست .اثر شیرازی (از بهار عجم ).
-
جبین وار
لغتنامه دهخدا
جبین وار. [ ج َ ] (اِ مرکب ) بمانند جبین . چنانکه بر جبین بود. به اندازه ٔ یک جبین : محیط از شرم جودش زیر افلاک جبین واری عرق شد بر سر خاک .نظامی .
-
روشن جبین
لغتنامه دهخدا
روشن جبین . [ رَ / رُ ش َ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه جبین او روشن است . گشاده روی : جبهه ٔ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج ).باد ز عدل شه روشن جبین روی زمین غیرت خلد برین .؟ (از حبیب السیر).
-
سرکه جبین
لغتنامه دهخدا
سرکه جبین . [ س ِ ک َ / ک ِ ج َ ] (ص مرکب ) ترشرو و بدخلق . (غیاث ). رجوع به سرکه ابرو و سرکه پیشانی شود.
-
مه جبین
لغتنامه دهخدا
مه جبین .[ م َه ْ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه پیشانی وی مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). آنکه پیشانی سپید و درخشان و دلکش دارد. ماه جبین . (یادداشت مؤلف ) : دانم که مه جبینی ای آسمان شکن اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای . خاقانی .شراب لعل کش و روی مه ج...
-
لاله جبین
لغتنامه دهخدا
لاله جبین . [ ل َ / ل ِج َ ] (ص مرکب ) نکوروی . خوبروی . مه جبین : هم بت زنجیر جعدی هم بت زنجیر زلف هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان .منوچهری .