کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جاه طلبیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جاه طلبیدن
لغتنامه دهخدا
جاه طلبیدن . [ طَ ل َ دَ ] (مص مرکب ) مقام خواستن . تلاش کردن در بدست آوردن مقام . رتبه جستن : حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم بر آن سان که همی خلق جهان میطلبند. ناصرخسرو.رجوع به جاه شود.
-
واژههای مشابه
-
جاه جاه
لغتنامه دهخدا
جاه جاه . (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان شتران نر را خاصة زجر کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ). این کلمه مبنی بر کسر و با تنوین و بسکون هر سه خوانده میشود. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
زیارت جاه
لغتنامه دهخدا
زیارت جاه . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهرکی است که در بخش شیب آب شهرستان زابل واقع است و 310 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
زیارت جاه
لغتنامه دهخدا
زیارت جاه . [ رَ] (اِخ ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر است که 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
جاه اندوز
لغتنامه دهخدا
جاه اندوز. [ اَ ] (نف مرکب ) جاه اندوزنده . آنکه در پی جاه بود. جاه طلب : عاشقان دین و دنیاباز راخاصیتی است کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را.سعدی .
-
جاه بلاغ
لغتنامه دهخدا
جاه بلاغ . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترنیان شهرستان بروجرد است . در سی هزارگزی خاور اشترنیان و شش هزارگزی راه مالرو خشک دره بدره صیدی واقع شده و محلی است کوهستانی و سردسیر و 179 تن سکنه ٔ شیعی مذهب داردو زبانشان لری و فارسی است آب م...
-
جاه جو
لغتنامه دهخدا
جاه جو. (نف مرکب ) جاه جوینده . رجوع به جاه جوی شود.
-
جاه جوی
لغتنامه دهخدا
جاه جوی .(نف مرکب ) جاه جوینده . مقام طلب . جاه طلب : بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان . خاقانی .نه از جاه جویان توان یافت جاهی نه از صاع خواهان توان یافت صاعی . خاقانی .رجوع به جاه جو شود.
-
جاه طلب
لغتنامه دهخدا
جاه طلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) جاه طلب کننده . جاه جوی . مقام خواه . منصب جو. آنکه بهر کاری و هر چیزی برای رسیدن بمقام و منصب تن دردهد. رجوع به جاه شود.
-
جاه طلبی
لغتنامه دهخدا
جاه طلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب )عمل جاه طلب . مقام خواهی . منصب جوئی . رجوع بجاه شود.
-
جاه فزای
لغتنامه دهخدا
جاه فزای . [ ف َ ] (نف مرکب ) جاه فزاینده . آنچه مقام و رتبه را فزونی دهد : جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست آینه ٔ آسمان نورفزای از بخار. خاقانی .رجوع به جاه شود.
-
ذی جاه
لغتنامه دهخدا
ذی جاه . (ع ص مرکب ) صاحب جاه : پادشاه ذی جاه .
-
سلیمان جاه
لغتنامه دهخدا
سلیمان جاه . [ س ُ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) آنکه شوکت و مقام سلیمان دارد : کریم دولت و دین آصف و سلیمان جاه .؟ (حبیب السیر ج 3 ص 2).
-
صاحب جاه
لغتنامه دهخدا
صاحب جاه . [ ح ِ ] (ص مرکب ) خداوند مقام و منصب . ارجمند : با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم .حافظ.