کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جاهی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جاهی
لغتنامه دهخدا
جاهی . (ع ص ) ویران . (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
صاحب جاهی
لغتنامه دهخدا
صاحب جاهی . [ ح ِ ] (حامص مرکب ) مقام صاحب جاه : خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی .حافظ.
-
واژههای همآوا
-
جاحی
لغتنامه دهخدا
جاحی . (ع ص ) حاذق . دانا. || نیکو نمازگزارنده . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
ابراهیم میرزا
لغتنامه دهخدا
ابراهیم میرزا. [ اِ ] (اِخ ) فرزند بهرام میرزابن شاه اسماعیل صفوی . او شاعر بوده و جاهی تخلص میکرده و به امر جد خود اسماعیل بقتل رسیده است .
-
پایگاهی
لغتنامه دهخدا
پایگاهی . (ص نسبی ) از مرتبتی پست . مردی از طبقه ٔ پست : پایگاهی گر سری جوید درخت کج بودکژ...؟ در دست استیصال بود. سوزنی .هر شاگرد پایگاهی خداوند حرمت و جاهی . (جهانگشای جوینی ).
-
زنگ کر کردن
لغتنامه دهخدا
زنگ کر کردن . [ زَ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از خاموش ساختن و ملزم گردانیدن . گویند که زنگش را کر کردیم ؛ یعنی ساکتش کردیم و یا گوشمالش دادیم و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته . و زنگش کر است در حق کسی گویند که از مکنت و جاهی به ادبار و افتقار اف...
-
جاه جوی
لغتنامه دهخدا
جاه جوی .(نف مرکب ) جاه جوینده . مقام طلب . جاه طلب : بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان . خاقانی .نه از جاه جویان توان یافت جاهی نه از صاع خواهان توان یافت صاعی . خاقانی .رجوع به جاه جو شود.
-
آخال
لغتنامه دهخدا
آخال . (اِ) سقط. افکندنی . نابکار. حشو. فضول . بدترین چیزی . (فرهنگ اسدی ، خطی ). و این کلمه صورتی از آشغال متداول امروز است : از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ در کیسه نمانده ست بمن بر مگر آخال . کسائی مروزی .از بس گل مجهول که در باغ بخندیدنزدیک همه ...
-
ابوعبدا
لغتنامه دهخدا
ابوعبدا.[ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) مغربی . محمدبن ابی حنیفه نعمان مغربی . فقیه شیعی . مولد او بمغرب در 340 هَ . ق .بود و با پدر خویش ابی حنیفه در موکب معز خلیفه ٔ فاطمی به مصر شد و پس از پدر خود ابوحنیفه و برادر خویش ابوالحسن به روزگار عزیز و حاکم ،...
-
بلیت
لغتنامه دهخدا
بلیت . [ ب َ لی ی َ ] (از ع ، اِ) بلیة. آزار و رنج و سختی . (غیاث ) : بلیت را به حسبت یعنی اینکه خدای مرا بس است آنچنان حسبتی که آثار بلیه را نابود گرداند. (تاریخ بیهقی ص 309). معترف است در صورت نعمت به احسان او و راضی است در صورت بلیت به آزمودن او. ...
-
بوق زدن
لغتنامه دهخدا
بوق زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) از عالم سرنا زدن و نای زدن . (آنندراج ). نواختن بوق . (فرهنگ فارسی معین ) : چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت مردی که جوانی کند اندر گه پیری . (از قابوسنامه ).در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خردورنه مجنونی چرا می پای کوبی د...
-
نامداری
لغتنامه دهخدا
نامداری . (حامص مرکب ) آوازه . شهرت .(ناظم الاطباء). صیت . نام آوری . نامبرداری . ناموری . نامدار بودن . صاحب جاهی . والامقامی . سروری : در این بند و زندان به کار و به دانش بیلفغد باید همی نامداری . ناصرخسرو.بی نام بسی گشت از او و بی نان اندر طلب نان...