کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تیرک 1 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
کنشا
لغتنامه دهخدا
کنشا. [ ک ُ ن ِ ] (اِ) تیرک زدن اعضاء به سبب دردمندی . (فرهنگ رشیدی ). رجوع به کنشک شود.
-
مظلل
لغتنامه دهخدا
مظلل . [ م ُ ظَل ْ ل َ ] (ع ص ) سایه داده . || (اِ) تیرک چادر و سایه بان . (ناظم الاطباء).
-
پای چوب
لغتنامه دهخدا
پای چوب . (اِ مرکب ) ستون . دیرک . تیرک : دوم دانش از آسمان بلندکه بی پای چوب است و بی داربند.بوشکور.
-
بادزنام
لغتنامه دهخدا
بادزنام . [ دَ] (اِ مرکب ) عمود خیمه ٔ سیاه است . (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 176). تیرک و عمود چادر. (ناظم الاطباء).
-
پالار
لغتنامه دهخدا
پالار. (اِ) درخت و ستون بزرگ . (برهان ). پاغَر. ستون . اُستن . اُستون . شمع. تیرک . دیرک . حمّال . پادیر. پازیر. بالار.
-
مرقاق
لغتنامه دهخدا
مرقاق . [ م ِ ] (ع اِ) آنچه بدان نان را تنک نمایند. (منت-ه-ی الارب ) (از اقرب الموارد). تیر نان . (دهار). تیر. تیرک . محلاج . وردنه .
-
مدمک
لغتنامه دهخدا
مدمک . [ م ِ م َ ] (ع اِ) نغروج . چوبی که بدان خمیر نان را پهن سازند. (منتهی الارب ). تیرک نان . (فرهنگ خطی ). وردنه . (ناظم الاطباء).
-
نغروچ
لغتنامه دهخدا
نغروچ . [ ن ُ ] (اِ) چوبی که خمیر نان را بدان پهن سازند و به عربی مدمک خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از منتهی الارب ) (از جهانگیری ). وردنه . تیرک . مطمله . (یادداشت مؤلف ) .
-
پلغیدن
لغتنامه دهخدا
پلغیدن . [ پ ُ ل ُغ ْ غی دَ ] (مص ) پلقیدن . بیرون جستن و برجستن و برآمدن و بیرون خزیدن چیزی چنانکه تیرک دیگ جوشان و چشم در بعض بیماریها. بیرون آمدن چیزی از جای خود به بیرون برجستگی چیزی . جحظ. جحوظ. و نیز رجوع به بیرون نشستن شود.
-
چوچه
لغتنامه دهخدا
چوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) بمعنی چوبه است . (از جهانگیری ). چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به چوبه شود. تیرک دیرک . || جوزه و چوزه . || قو. (ناظم الاطباء).
-
شوبق
لغتنامه دهخدا
شوبق . [ ب َ ] (معرب ،اِ) خشبةالخباز. (از تاج العروس ). چوب نان پز و آن فارسی است و معرب شوبک است . (از اقرب الموارد). چوب نان پز، معرب چوبک . (منتهی الارب ). چوبک . چوبه . تیرک . وردَنه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به چوبک و شوبک شود.
-
اصل اللفاح
لغتنامه دهخدا
اصل اللفاح . [ اَ لُل ْ ل ُف ْ فا ] (ع اِ مرکب ) اصل اللفاح البری . یبروح الصنم است . (تحفه ) (فهرست مخزن الادویه ). یبروح است و آن تاتوره (کذا) باشد. (بحر الجواهر). یبروح است ، بپارسی شاه تیرک خوانند و گفته شود در باب یا در صفت یبروح الصنم و انواع آ...
-
وردنه
لغتنامه دهخدا
وردنه . [ وَ دَ ن َ / ن ِ ] (اِ) واردن . چوبک . شوبق [ معرب ] . تیرک . چوبی باشد هردو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (ناظم الاطباء) (برهان ). تیر رشته بری . نفروج . (ناظم الاطباء). نغروج . (ناظم الاطباء). محلاج . مرقاق . (یادداشت...
-
سنجاقک
لغتنامه دهخدا
سنجاقک . [ س َ ق َ ] (اِمصغر) سنجاق کوچک که در سوراخ سرهای پیچ تعبیه کنند تا مهره ها در موقع کار کردن ماشین باز نگردند. (از فرهنگ فارسی معین ). خار. تیرک . || حشره ای است از راسته ٔ رگ بالان که دارای چهار بال نازک طویل میباشد. بدنش کشیده است و با داش...
-
نفیط
لغتنامه دهخدا
نفیط. [ ن َ ] (ع مص ) بینی افشاندن ماده بز یا عطسه دادن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || جوشیدن و تیرک زدن دیگ جوشان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). جوشیدن دیگ . (از اقرب الموارد). || بانگ کردن ...