کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تکل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تکل
لغتنامه دهخدا
تکل . [ ت َ / ت ِ ک ِ ] (اِ) گوسفند شاخدار جنگی را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آراء). || پسر ساده ٔ نوخط را نیز گفته اند. (برهان ) (ناظم الاطباء). مرد جوان که هنوز خط تمام بر عارض او نیامده باشد. (اوبهی ).امرد و خطدمیده ...
-
تکل
لغتنامه دهخدا
تکل . [ ت َ ک َ ] (ع مص ) تکل علیه ، لغتی است در اتکل و مذکور است در «وک ل ». (منتهی الارب ). تکل علیه تکلاً (از باب سمع)؛ توکل نمود بر او. لغتی است در اتکل . (ناظم الاطباء). رجوع به اتکال شود.
-
جستوجو در متن
-
نوگوشاسب
لغتنامه دهخدا
نوگوشاسب . [ ن َ / نُو] (ص مرکب ) تازه بالغ. تازه به حد بلوغ رسیده . تازه به حد مردان یا زنان رسیده : تکل ؛ مردی نوگوشاسب . (ازحاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رجوع به گوشاسب شود.
-
نکل
لغتنامه دهخدا
نکل . [ ن ِ ک ِ / ن َ / ن َ ک َ ] (ص ، اِ) پسرامرد نوخاسته . (از برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نوخاسته بود که هنوز خطش برنیامده باشد. (اوبهی ). نگل . (برهان قاطع) (آنندراج ). مصحف تگل . رجوع به تکل و تگل و لغت فرس ص 321 و صحاح الفرس ص 206 شو...
-
سالم
لغتنامه دهخدا
سالم . [ ل ِ ] (ع ص ) بی گزند و درست . (منتهی الارب ). درست . درواخ . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بی عیب . صحیح . بی علت . (ناظم الاطباء). || نزد پزشکان سالم بمعنی صحیح باشد. (التعریفات ). تندرست و سلامت . (ناظم الاطباء).- امثال : سبو همیشه از آب سالم در...
-
دکل
لغتنامه دهخدا
دکل . [ دَ ک َ ] (ص ) امردی که ریش او تمام برنیامده باشد و دست و پای بزرگ و گنده داشته باشد. (برهان ). امردی راگویند که دست و پای بزرگ لک و گنده داشته باشد و خطش هنوز ندمیده ، و آنرا «تکل » نیز گویند. (آنندراج ). امرد ضخم . || سخت درشت اندام و قوی . ...
-
بشلیدن
لغتنامه دهخدا
بشلیدن . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ ] (مص ) نشلیدن . پشلیدن . چسبیدن . (از برهان ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا). بشلی و بشلیدن . دوسانیدن و برچسبانیدن باشد. (سروری ). برهم چسبیدن . (ناظم الاطباء).بردوسیدن بود. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی ...
-
د
لغتنامه دهخدا
د. (حرف ) صورت حرف دهم از الفبای فارسی و هشتم از الفبای عربی و چهارم از الفبای ابجدی و نام آن دال است و گاه برای استواری ِ ضبط، دال مهمله گویند. (مقدمه ٔ برهان ). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و محقورة و مجزوم...