کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تُنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان فیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار است که 4000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (اِخ ) نام مقامی باشد از ترکستان که ترکان تنگی به آن منسوب و به خوش صورتی مشهورند. (برهان ). شهری است از ترکستان به حسن خیزی معروف . (انجمن آرا) (آنندراج ). جایی در ترکستان که ترکان تنگی که در خوش صورتی ضرب المثل اند بدانجا منسوب میباشن...
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (اِخ ) نام ولایتی است از بدخشان . (برهان ). نام ملکی ازبدخشان . (غیاث اللغات ). ناحیه ای در بدخشان . (ناظم الاطباء). ولایتی است از ملک بدخشان قریب به دره که آن هم ولایتی است از آن ملک و مردم تنگ دره به خوشی صورت اشتهار دارند. (فرهنگ جها...
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (ص )ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نقیض فراخ باشد. (برهان ). بی وسعت و ضیق و کم عرض . نقیض فراخ . (ناظم الاطباء). پهلوی تنگ بمعنی ضیق . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). باریک . کم عرض . اندک...
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت ِ ] (اِ) منقار مرغان باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت ُ ] (اِ) کوزه ٔ سرتنگ گردن کوتاه را گویند. (برهان ). کوزه ای است سفالین یا بلورین بیضی شکل که لوله و نایژه ٔ آن بر سرش قرار دارد و لوله اش آنجا که به کوزه متصل شود تنگ است و سر لوله فراخ و گشاد است . بلبله . صراحیه . (فرهنگ فارسی معین ). کو...
-
تنگ تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ تنگ . [ ت َ ت َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) عدل عدل . باربار. بقچه بقچه : دوصد جامه و زیور رنگ رنگ بسنجیده و ساخته تنگ تنگ . شمسی (یوسف و زلیخا).تنگ شکر حدیث ترا بندگی کندکاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ . سوزنی .در پله ٔ ترازوی اعمال عمر ماطاعات دانه دان...
-
نفس تنگ
لغتنامه دهخدا
نفس تنگ . [ ن َ ف َ ت َ ] (اِ مرکب ) عبارت از زمانی که به یک چشم زدن بگذرد. (آنندراج ). یک لحظه . یک چشم به هم زدن . (ناظم الاطباء). کنایه از زمانی است که در یک چشم برهم زدگی بگذرد. (برهان قاطع).
-
سال تنگ
لغتنامه دهخدا
سال تنگ . [ ل ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشک سالی . قحطسالی . جدب . تنگسال . (منتهی الارب ).
-
هم تنگ
لغتنامه دهخدا
هم تنگ . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) موافق و برابر. (غیاث ): قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده . (جهانگشای جوینی ). || هم عدل . هم لنگه . دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف ). || همانند. شبیه : بیداد بین که دور شب و روز می...
-
دست تنگ
لغتنامه دهخدا
دست تنگ . [ دَ ت ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از بی وسعی . نیاز. افلاس . اعسار. تنگدستی : به گوش آمدش در شب تیره رنگ که شخصی همی نالد از دست تنگ .سعدی .
-
دست تنگ
لغتنامه دهخدا
دست تنگ . [ دَ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدست . مفلس و محتاج . (آنندراج ). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست . گدا. مفلس . محتاج . فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست : ...
-
دره تنگ
لغتنامه دهخدا
دره تنگ . [ دَرْ رَ ت َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دلنارد بخش ساردوئیه شهرستان بافت . واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و سرراه مالرو جیرفت به ساردوئیه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
دره تنگ
لغتنامه دهخدا
دره تنگ . [ دَرْ رَ ت َ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 18هزارگزی شمال باختری دورود و کنارراه مالرو میراحمدی به لبیان بالا. آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).