کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تن در دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کیسه تن
لغتنامه دهخدا
کیسه تن . [ س َ / س ِ ت َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح جانورشناسی ) فردی از شاخه ٔ کیسه تنان . ج ، کیسه تنان . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کیسه تنان شود.
-
کره تن
لغتنامه دهخدا
کره تن . [ ک َ رِ ت َ ] (اِ) عنکبوت را گویند. (برهان ) (آنندراج ). کارتن . کارتنه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
-
گران تن
لغتنامه دهخدا
گران تن . [ گ ِ ت َ ] (ص مرکب ) رجوع به گران جسم شود.
-
گره تن
لغتنامه دهخدا
گره تن . [ گ ِ رِه ْ ت َ ] (اِ مرکب ) عنکبوت . (آنندراج ). رجوع به کارتن و کارتنه شود.
-
گری تن
لغتنامه دهخدا
گری تن . [گ َ ت َ ] (اِ مرکب ) عنکبوت را گویند و گره تن هم آمده . (آنندراج ). رجوع به گره تن و کارتن و کارتنک شود.
-
نمک تن
لغتنامه دهخدا
نمک تن . [ ن َ م َت َ ] (ص مرکب ) که تنی به رنگ نمک دارد : گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار.خاقانی .
-
نیک تن
لغتنامه دهخدا
نیک تن . [ ت َ ] (ص مرکب ) اسبی که پوست تن وی براق بود. (ناظم الاطباء).
-
غرقه تن
لغتنامه دهخدا
غرقه تن . [ غ َ ق َ / ق ِ ت َ ] (ص مرکب ) آنکه تنش غریق باشد. غریق : نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست سیراب چه که غرقه تن از فرغر سخاش .خاقانی .
-
نیم تن
لغتنامه دهخدا
نیم تن . [ ت َ ] (اِ مرکب ) نیم تنه . آرخالق . (برهان قاطع). جامه ٔ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی ). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری ). رجوع به نیم تنه شود : نیم تنی تا سر زانوش هست ا...
-
هفت تن
لغتنامه دهخدا
هفت تن . [ هََ ت َ ] (اِخ ) زیارتگاهی است به طهران . (یادداشت مؤلف ).
-
هم تن
لغتنامه دهخدا
هم تن . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) هم جسم . هم جنس : مرغ خاکی ، مرغ آبی هم تنندلیک ضدانند وآب و روغنند.مولوی .
-
آهن تن
لغتنامه دهخدا
آهن تن . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) که تن از آهن دارد : خزروان بدو گفت کاین یک تن است نه آهن تن است و نه آهرمن است .فردوسی .
-
تن اردشیر
لغتنامه دهخدا
تن اردشیر. [ ت َ اَ دَ ] (اِخ ) شهری است بحری و آن این چنین خوانند که دیوارش بر تن مردم نهاد یک جمینه گل بود و دیگر از تن مردم و پارس و سواد ومداین جماعت که بر ایشان عاصی شده بود و بر ایشان خشم گرفته بود. (مجمل التواریخ والقصص چ بهار ص 62).
-
تن افکندن
لغتنامه دهخدا
تن افکندن . [ ت َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تن اندرافکندن . تن برافکندن . حمله ور شدن . هجوم بردن : از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران . اسدی (گرشاسبنامه ص 375).رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود.
-
تن اندرافکندن
لغتنامه دهخدا
تن اندرافکندن . [ ت َ اَ دَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تن برافکندن . تن افکندن . حمله بردن : به شهر اندرافکند تن با سپاه فروزد به باره درفش سیاه . اسدی .رجوع به تن افکندن و تن برافکندن شود.