کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تند و شدید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
تندبوی
لغتنامه دهخدا
تندبوی . [ ت ُ ] (ص مرکب ) که بوی تند و تیز دارد. که بویی شدید دارد. که بوی شدیدالاثر دارد، خوش یا ناخوش : نفاح ؛ تندبوی . (منتهی الارب ). رجوع به تند شود.
-
مشتکرة
لغتنامه دهخدا
مشتکرة. [ م ُ ت َ ک ِ رَ ] (ع ص ) باد سخت . (منتهی الارب ). باد تند و سخت . (ناظم الاطباء). باد شدید. (از اقرب الموارد).
-
شوت
لغتنامه دهخدا
شوت . (انگلیسی ، اِ) در اصطلاح بازی فوتبال ، ضربه ٔ سریع و تند به توپ و شوت کردن ، فرستادن توپ است باضربه ٔ تند و محکم به سوی دروازه . توپ تیزی که بازیکن با پا و ضربه ٔ شدید به سوی «گُل » زند. || ندرتاً بمعنی «دم » و «پک » استعمال شود، مثلاً شوت چپق ...
-
جکر
لغتنامه دهخدا
جکر. [ ج َ ک َ ] (از هندی ، اِ) گرد و خاک .(برهان ). خاک . (ناظم الاطباء). || باد شدید با باران . (ناظم الاطباء). || فارسی شده ٔ لفظ هندی است که اصلش جهکر است و معنی آن باد تند غبارآگین است که از سمت مغرب وزد. (از غیاث اللغات ).
-
شدید
لغتنامه دهخدا
شدید. [ ش َ ] (ع ص ) دلاور. || توانا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، شِداد، اشدّاء. (اقرب الموارد). || بخیل . || سخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- شدیدالحنزوانه ؛ کنایه است از تکبر و عظمت . (از اقرب الموارد).- شدیدأدید ؛ از اتباع . (مهذب...
-
دل دل زدن
لغتنامه دهخدا
دل دل زدن . [ دِ دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در اصطلاح عامیانه ، سریعشدن ضربان قلب از دویدن و جز آن . طپیدن دل ، چنانکه دل کسی که بسیار دویده است . اضطراب در دل . طپش در دل پدید آمدن . طپشی در دل پدید آمدن ، و بیشتر از تند رفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). نفس...
-
باسل
لغتنامه دهخدا
باسل . [ س ِ ] (ع ص ) شجاع . (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بهادر. (غیاث اللغات ). مرد دلیر. (مهذب الاسماء). دلیر. (نصاب ). دلاور. شجاع . بطل . (اقرب الموارد). ج ، بَواسِل و بُسَلاء. (منتهی الارب ) و بُسل . (منتهی الارب ). بُ...
-
تندبار
لغتنامه دهخدا
تندبار. [ ت ُ ] (نف مرکب ) موذیات را گویند مانندشیر و پلنگ و مار و عقرب و زنبور و مورچه و امثال آن و هر جانوری که جانور دیگر را بخورد. (برهان ). سبع، مانند شیر و پلنگ و گرگ و ببر و امثال آنها و از روندگان مانند عقرب و مار و امثال آنها، برخلاف زندبارک...
-
عیهل
لغتنامه دهخدا
عیهل . [ ع َ هََ ] (ع ص ) شتر ماده ٔ تیزرو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یا ناقه ٔ برگزیده ٔ استواراندام توانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ناقه ٔ نجیب و شدید. (از اقرب الموارد). و گاهی بضرورت شعر آن را...
-
زست
لغتنامه دهخدا
زست . [ زُ ] (ص ) تندروش (کذا) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51).تندوزوش . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سخت . شدید. تند. تیز. غضبناک . گستاخ . تندخوی . خشمناک . و درشت . (ناظم الاطباء) : بدانک کینت گردد درست (کذا)بدیدار زشت ...
-
حاد
لغتنامه دهخدا
حاد. [ حادد ] (ع ص ) ذلق . بُرنده . تیز. سرتیز. نوک تیز ، چون کارد و نشگرده و امثال آن . || تند و آن مرکب از تلخی و حراقه است و فعل او مثل افعال اجزاء اوست . || شدید مانند حمّی یعنی تب . || سخت گرم و حارّ (در طب )، چون بعض داروها. || زبان گز. تیز. ||...
-
کز
لغتنامه دهخدا
کز. [ ک َزز ] (ع ص ) مرد تند. ج ، کُزّ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خشک منقبض . (از اقرب الموارد).- جمل کز ؛ سخت شدید. (از اقرب الموارد).- ذهب کز ؛ زر سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).- رجل کزالیدین ؛ مرد زفت و بخی...
-
بارح
لغتنامه دهخدا
بارح . [ رِ ] (ع اِ) باد گرم تابستان . (منتهی الارب ). باد گرم که از جانب راست آید و این کلمه از برح گرفته شده که بمعنی امر شدید شگفت آور است . (المعرب جوالیقی ص 65). و احمد محمد شاکر در حاشیه آرد: برح بمعنی شدت و اذیت است و آنچه جوالیقی نوشته پیروی ...
-
حدید
لغتنامه دهخدا
حدید. [ ح َ ] (ع ص ) تیز. (دهار) (ادیب نطنزی ) (نصاب ). چیزی که آن را تیز کرده باشند. (غیاث ). تند. بُرنده . نوک تیز. لب تیز. ذرب . ذربة. نافذ. لب تیز. (ادیب نطنزی ) (مهذب الاسماء). تیغ تیز. (زمخشری ). تیز : و لشجره [اَی لشجرالأترج ] شوک حدید. (ابن ...
-
گیراندن
لغتنامه دهخدا
گیراندن .[ دَ ] (مص ) گیرانیدن . گرفتن فرمودن و کنانیدن . (ناظم الاطباء). || چیزی را آتش دادن و آتش کردن . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن . درگرفتن (متعدی ). افروختن . شعله ور ساختن . روشن کردن آن در چیزی ، چون هیمه و جز آ...