کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تند نفس کشیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
باد تند
لغتنامه دهخدا
باد تند. [ دِ ت ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بمعنی طوفان و تندباد و گردباد. (آنندراج ). ریح .دعبیة. زِهْلِق . عَصوف . ریح لِباع . (منتهی الارب ).
-
تند رفتن
لغتنامه دهخدا
تند رفتن . [ ت ُ رَ ت َ ] (مص مرکب ) به شتاب و سرعت حرکت کردن . ضد کند رفتن . چست و چالاک راه رفتن . (ناظم الاطباء). || در تداول امروز، از حد خود تجاوز کردن و بیش از اندازه اظهار وجود کردن . رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تند شدن
لغتنامه دهخدا
تند شدن . [ ت ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به سختی بخشم آمدن .سخت خشمناک شدن . سخنان درشت گفتن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || پرشتاب و سریع شدن ، چون تندشدن باد و آب و جز آنها. || تلخ و حِرّیف شدن . زبان گز شدن ، چون تند شدن غذا و روغن و جز آنها. || در بیت...
-
تند کردن
لغتنامه دهخدا
تند کردن . [ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برآغالانیدن کسی : آغالش ؛ تند کردن دو تن بر یکدیگر. (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || سریع کردن در رفتارو حرکت . || زبان گز کردن غذا با افزودن ادویه و جز آن . رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تند گشتن
لغتنامه دهخدا
تند گشتن . [ ت ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بخشم آمدن . غضب کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز کین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی (از لغت فرس اسدی ).حقیقت ندانم چه گویی همی در این تند گشتن چه جویی همی .شمسی (یوسف و زلیخا).
-
تند و تیز
لغتنامه دهخدا
تند و تیز. [ ت ُ دُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تندتیز. (ناظم الاطباء). پرشتاب . سریع و پرحدت : که تند و تیز به دل بردن من آمده ای شتاب چیست به آتش گرفتن آمده ای . ابراهیم ادهم (ازآنندراج ) (بهار عجم ).رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تند و خند
لغتنامه دهخدا
تند و خند. [ ت َ دُ خ َ / ت ُ دُ خ ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تار و مار که زیروزبرشده و ازهم پاشیده باشد. (برهان ). تار و مار و زیر و زبر و سرنگون و ازهم پاشیده . (ناظم الاطباء). تند و خوند. رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
تند و خوند
لغتنامه دهخدا
تند و خوند. [ ت ُ دُ خُن ْ ] (ص مرکب ، از اتباع ) ترت ومرت و تار و مار. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90). تار و مار. (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) : هرچه ورزیدند ما را سالیان شد بدست اندر بساعت تند و خوند.آغاجی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90).پسندیده ند...
-
خند و تند
لغتنامه دهخدا
خند و تند. [ خ َ دُ ت َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) ترت مرت . زیر و زبر. تاخت و تاراج . پراکنده . پریشان . || بزیان آمده ، نقصان رسیده . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : از صرصر فنا همه گشتند تار و ماروز تندباد قهر اجل جمله خند و تند.شمس فخری .
-
جستوجو در متن
-
رخیدن
لغتنامه دهخدا
رخیدن . [ رَ دَ ] (مص ) نفس کشیدن و نفس زدن بواسطه ٔ برداشتن و کشیدن بار گران و یا مشقت دیگر. (ناظم الاطباء) (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). به معنی نفس زدن باشد برای حمل بار گران . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). نفس تند زدن از دویدن و بار داشتن . (از فره...
-
رخنده
لغتنامه دهخدا
رخنده . [ رَ خ َ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از رخیدن به معنی تند نفس کشیدن . (یادداشت مؤلف ): رجل انوح ؛ مرد بسیار رخنده و بخیل که چون از او چیزی خواهند تنحنح کند. (منتهی الارب ). و رجوع به رخیدن شود.
-
نفس
لغتنامه دهخدا
نفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) دم . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه . (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در حال تنفس خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جذب نسیم است از راه بینی یا دهان برای ترویح قلب...
-
دم
لغتنامه دهخدا
دم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور ...
-
رند
لغتنامه دهخدا
رند. [ رَ ] (اِ) تراشه را گویند که از چوب جدا شود. (برهان قاطع). تراشه ٔ چوب که از رنده کشیدن فرومی افتد. (غیاث اللغات ). آنچه از چوب بوقت رنده کردن فروریزد. (آنندراج ). رندش . (برهان ) (آنندراج ) : رندی که ز رنده ام برآیدبر عارض حور، جعد شاید. خاقان...