کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تلخی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تلخی
لغتنامه دهخدا
تلخی . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
تلخی
لغتنامه دهخدا
تلخی . [ ت َ ] (حامص ) مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب . (آنندراج ). مرارت و مزه ٔ تلخ . (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جهان ما به مثل می شده ست و ما میخ...
-
واژههای مشابه
-
گوشت تلخی
لغتنامه دهخدا
گوشت تلخی . [ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل گوشت تلخ . بداَدایی . بدگوشتی . (یادداشت مؤلف ). نچسبی .
-
تلخی بردن
لغتنامه دهخدا
تلخی بردن . [ ت َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) سختی کشیدن . تحمل رنج و مشقت : بشیرین زبانی توان برد گوی که پیوسته تلخی برد تندخوی . سعدی (بوستان ).رجوع به تلخی و ماده ٔ بعد شود.
-
تلخی کردن
لغتنامه دهخدا
تلخی کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خشونت و تندی کردن . بدخویی کردن . درشتی کردن : گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس تلخیی کان شکرستان می کند. سعدی .رجوع به تلخی و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تلخی چش
لغتنامه دهخدا
تلخی چش . [ ت َ چ َ / چ ِ ] (نف مرکب ) رنج بر. که تحمل سختی و محنت و مشقت کند : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان . سعدی (بوستان ).رجوع به تلخی و ماده ٔ بعد شود.
-
تلخی چشیده
لغتنامه دهخدا
تلخی چشیده . [ ت َ چ َ / چ ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) به معنی محنت دیده است . (آنندراج ). سختی دیده . (ناظم الاطباء) : هرکجا سختی کشیده و تلخی چشیده ای را بینی خود را به شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان ).
-
رگ تلخی
لغتنامه دهخدا
رگ تلخی . [ رَ گ ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) تلخی که در گلاب باشد. (آنندراج ) : آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب چین چین او رگ تلخی است در گلاب (کذا). حاجی طالب نصیب اصفهانی (از آنندراج ).- رگ تلخی داشتن ؛ دارای طعم مایل به تلخی (تلخوش ) بودن (می...
-
واژههای همآوا
-
طلخی
لغتنامه دهخدا
طلخی . [ طَ ] (حامص ) تلخی . مرارت : طلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر باهیون .رودکی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).
-
جستوجو در متن
-
مصول
لغتنامه دهخدا
مصول . [ م ِص ْ وَ ] (ع اِ) هر مایعی که در آن حنظل تازه را اندازند تا تلخی وی برطرف گردد. (ناظم الاطباء). چیزی است که در وی حنظل ترنهند تا تلخی از وی رود. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
تلخ زبان
لغتنامه دهخدا
تلخ زبان . [ ت َ زَ ] (ص مرکب )آنکه به درشتی و تلخی سخن گوید. (ناظم الاطباء). تلخ پاسخ و تلخ گفتار. (بهار عجم ) (آنندراج ) : باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شودتلخی می نمک تلخی بادام شود.صائب (از آنندراج ).
-
ماروت
لغتنامه دهخدا
ماروت . (اِخ ) (تلخی )موضعی است در دشت غربی یهودا. (قاموس کتاب مقدس ).