کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تظلم کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تظلم کردن
لغتنامه دهخدا
تظلم کردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکایت نمودن از تعدی و ظلم و ستم و زیان . (ناظم الاطباء). دادخواهی کردن . داد خواستن : کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلم کند آن کس را نزد وی فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423)...
-
واژههای مشابه
-
تیر تظلم
لغتنامه دهخدا
تیر تظلم . [ رِ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آه مظلومان باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).
-
تظلم برآوردن
لغتنامه دهخدا
تظلم برآوردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) تظلم آوردن : چون شاه حبش دم تظلم پیش قزل ارسلان برآورد. خاقانی .تظلم برآورد و فریاد خواندکه شفقت برافتاد و رحمت نماند. (بوستان ).ورجوع به تظلم و ماده ٔ پیش شود.
-
تظلم بردن
لغتنامه دهخدا
تظلم بردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) دادخواهی . شکایت پیش بزرگی بردن . از بزرگی داد خواستن : خط سیه کرده تظلم به در چرخ بریدکه شما در خط این سبزوطائید همه . خاقانی .و رجوع به تظلم و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تظلم دار
لغتنامه دهخدا
تظلم دار. [ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (نف مرکب ) دادخواه : چون رباب است دست برسر عقل از دم وصل تو تظلم دار.خاقانی .
-
تظلم کنان
لغتنامه دهخدا
تظلم کنان . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ک ُ ] (ق مرکب ) در حال دادخواهی . در حال تظلم . دادخواهانه : تظلم کنان سوی راه آمدندعنانگیر انصاف شاه آمدند. نظامی .تظلم کنان رفته زین مرز و بوم مروت به یونان و مردی به روم . نظامی .و رجوع به تظلم و ترکیبهای آن شود.
-
جستوجو در متن
-
دادخواهی کردن
لغتنامه دهخدا
دادخواهی کردن . [ خوا / خا ک َ دَ ] (مص مرکب ) تظلم کردن . قصه برداشتن . شکایت بردن . دادخواستن . دادجستن : برسر کویش قیامت دادخواهی میکندمشت خاکی هم زما بر چهره بودی کاشکی .سالک قزوینی (از آنندراج ).
-
عرض داشتن
لغتنامه دهخدا
عرض داشتن . [ ع َ ت َ ] (مص مرکب ) نمایاندن . آشکار کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : آئینه ٔ سکندر جام جم است بنگرتا بر تو عرض دارد احوال ملک دارا. حافظ (از آنندراج ).|| به عرض رسانیدن ، مطلبی را. || تظلم کردن ، نزد قاضی و حاکم . || درخواست کردن . (فرهنگ...
-
فریاد خواندن
لغتنامه دهخدا
فریاد خواندن . [ ف َرْ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . فریاد کشیدن . فریاد کردن . || کمک خواستن . دادخواهی کردن : تظلم برآورد و فریاد خواندکه شفقت برافتاد و رحمت نماند. سعدی .شنیدم که در حبس چندی بماندنه شکوه نوشت و نه فریاد خواند.سعدی .
-
اشتکاء
لغتنامه دهخدا
اشتکاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) شکایت و گله کردن . (فرهنگ نظام ). گله کردن . (منتهی الارب ). || تظلم به کسی بردن و به وی خبر دادن از رفتار بدش نسبت بخود. (از اقرب الموارد). || فلان یشتکی به ؛ یعنی او متهم است بدان . || ساختن پوست را تا دوغ زنند. (منتهی ال...
-
فریاد جستن
لغتنامه دهخدا
فریاد جستن . [ ف َرْ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) استغاثه کردن . دادخواستن . تظلم . دادخواهی . (یادداشت مؤلف ) : چو بیچاره گشتند و فریاد جستندبر ایشان ببخشود یزدان کرکر (؟) دقیقی .از او فریاد جست و عذرها خواست . (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به فریاد شود.
-
گله گفتن
لغتنامه دهخدا
گله گفتن . [ گ ِ ل َ / ل ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) شکایت کردن . تظلم : گله از دست ستمکاره به سلطان گویندچون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه ).|| در تداول امروز، گله باشکایت تفاوت گونه ای دارد، بدین معنی که گله ، شکایت نرم و ملایم بود از د...
-
گرزش
لغتنامه دهخدا
گرزش . [ گ َ زِ ] (اِمص ) تظلم و دادخواهی و تضرع و زاری نمودن و با کاف تازی هم بنظر آمده . (برهان ) (آنندراج ). تظلم . (صحاح الفرس ) : بده داد من زآن لبانت وگرنه سوی خواجه خواهم شد از تو بگرزش . خسروانی یا خسروی .مرحوم اقبال در لغت فرس (ص 213) «گرزش ...