کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تطلی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تطلی
لغتنامه دهخدا
تطلی . [ت َ طَل ْ لی ] (ع مص ) لازم کردن بازی و شادمانی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اندوده شدن . (تاج المصادر بیهقی ).قطران مالیده شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قطران به خویشتن مالیدن . (از اقر...
-
واژههای همآوا
-
تتلی
لغتنامه دهخدا
تتلی . [ ت َ ت َل ْ لی ] (ع مص ) تتبع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). در پی چیزی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): تتلیت ُ حقی ؛ ای تتبعته ُ حتی استوفیته ُ. (اقرب الموارد). تتلیت ُ حقی حتی استوفیته ؛ ای تتبعته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
تتلی
لغتنامه دهخدا
تتلی . [ ت ِ ت ِ] (هندی ، اِ) هندی چوچی . (الفاظ الادویه ص 72). نوعی سداب که در دفع نوبه بکار میبرند. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
متطلی
لغتنامه دهخدا
متطلی . [ م ُ ت َ طَل ْ لی ] (ع ص ) قطران مالیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اندوده شده و آلوده گشته . (ناظم الاطباء). || طلا شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تطلی شود.
-
اطلاء
لغتنامه دهخدا
اطلاء. [ اِطْ طِ ] (ع مص ) بمعنی مطاوعه ٔ مجرد آن است . تطلی . (از متن اللغة). رجوع به تطلی و طَلْی شود. اندوده شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || خویشتن را بقطران و جز آن مالیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || خویشتن به ...
-
حجرالخطاطیف
لغتنامه دهخدا
حجرالخطاطیف . [ ح َ ج َ رُل ْ خ َ ] (ع اِ مرکب ) حجرالخطاف . سنگ پرستوک . حجرالیرقان . داود ضریر انطاکی در تذکرة گوید: یتولد بسراندیب من ارض الهند فی قدرالانملة رخو الی الصفرة و البیاض و یسمی حجر الیرقان . و الخطاطیف یعتری فروخها الیرقان فتصفر فتذهب ...
-
لازم
لغتنامه دهخدا
لازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود...