کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تضوع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تضوع
لغتنامه دهخدا
تضوع . [ت َ ض َوْ وُ ] (ع مص ) جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آماده ٔ گریستن گشتن کودک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گشادن چوزه هر دو بازو را پیش مادر تا ...
-
واژههای همآوا
-
تضوء
لغتنامه دهخدا
تضوء. [ ت َ ض َوْ وُءْ ] (ع مص ) ایستادن در تاریکی تا ببیند در روشنی آتش اهل آن را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
تزوع
لغتنامه دهخدا
تزوع . [ ت َ زَوْ وُ ] (ع مص ) دور شدن گوشت از پی .(از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دور گشتن گوشت از عصب . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
-
جستوجو در متن
-
تضیع
لغتنامه دهخدا
تضیع. [ ت َ ض َی ْ ی ُ ] (ع مص ) جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن و پراکنده گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تضوع . (زوزنی ) (اقرب الموارد). و رجوع به تضوع شود.
-
متضوع
لغتنامه دهخدا
متضوع . [ م ُ ت َ ض َوْ وِ ] (ع ص ) نافه ای که بوی آن بدمد چون جنبانیده شود. (آنندراج ). مشکی که چون آن را بجنبانند، بوی خوش وی متصاعد گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضوع و متضیع شود.
-
ضوع
لغتنامه دهخدا
ضوع . [ ض َ ] (ع مص ) جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (تاج المصادر) (زوزنی ). || برکندن . (منتهی الارب ). || بی آرام کردن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). هواسیدن یعنی پژمرده و بی آب شدن . || ترسانیدن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ...
-
هبةا
لغتنامه دهخدا
هبةا. [ هَِ ب َ تُل ْ لاه ] (اِخ ) ابن محمدبن هارون ، مکنی به ابوغالب . از شعرای قرن پنجم هَ . ق . است . صاحب محاسن اصفهان نام وی را در جزو معاصرین خود آورده است . از اشعار اوست که در وصف اصفهان سروده :یا اصفهان لقد فقت البلاد بماحویته من معان حار مح...
-
دمیدن
لغتنامه دهخدا
دمیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دم زدن و نفس کشیدن . (ناظم الاطباء). نفس کشیدن . (برهان ). نفس بیرون دادن . نفس زدن . (یادداشت مؤلف ): فح ، فحفحة؛ دمیدن در خواب .(منتهی الارب ). || نفخ . نفث . پف کردن . فوت کردن . نفس از میان دو لب غنچه کرده بیرون دادن چنان...