کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابکاری شیشه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
تاب تاب
لغتنامه دهخدا
تاب تاب . (نف مرکب ) پرتوافکن ، نورافشاننده : ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.منوچهری .
-
عین تاب
لغتنامه دهخدا
عین تاب . [ ع َ ن ِ ] (اِخ ) قلعه ای است استوار و رستاقی است بین حلب و انطاکیه ، مشهور به دُلوک بوده و دُلوک رستاق آن باشد. این قلعه اکنون از اعمال حلب است . (از معجم البلدان ).
-
کج تاب
لغتنامه دهخدا
کج تاب . [ ک َ ] (نف مرکب ) که کج تابد. که ناراست تاب دهد. || بدرفتار. با سوء سلوک .
-
گلخن تاب
لغتنامه دهخدا
گلخن تاب . [ گ ُ خ َ ] (نف مرکب ) آنکه حمام راگرم کند. (آنندراج ). آنکه گلخن افروزد : به گلخن چون روم از ننگ گلخن تاب در بنددبه روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید؟ وحشی (از آنندراج ).از جهان دل بغم عشق تو الفت داردهمچو دیوانه که هم صحبت گلخن تاب است...
-
گوش تاب
لغتنامه دهخدا
گوش تاب . (نف مرکب )تابنده ٔ گوش . پیچنده ٔ گوش . گوش پیچ . || (ن مف ) گوش تابیده . پیچیده گوش . || (اِمص مرکب )گوشمال و تاب دادن گوش برای سیاست و تأدیب و عقوبت . (ناظم الاطباء). گوشمال . || (اِ مرکب ) پارچه ای باشد که بر دور گوش پیچند. (برهان ). پا...
-
کوره تاب
لغتنامه دهخدا
کوره تاب . [ رَ / رِ ] (نف مرکب ) تابنده ٔ کوره . افروزنده ٔ کوره . آتش افروز کوره . آنکه در کوره آتش بیفروزد. آنکه کوره را تافته کند : کوره تابان کیمیای سپهرکه آگهی بودشان ز ماه و ز مهر. نظامی .و رجوع به ترکیب «کوره تابان کیمیای سپهر» ذیل کوره شود.
-
نخ تاب
لغتنامه دهخدا
نخ تاب . [ ن َ] (نف مرکب ) نخ تابنده . که نخ تابد. نخ ریس . نخ باف .
-
ستاره تاب
لغتنامه دهخدا
ستاره تاب . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام حکیم منجمی بوده معاصر و شاگرد جمشید و در علم نجوم ، اخترشماری و اخترشناسی مهارت داشته . با تن شناس حکیم که طبیب طبیعی بود مباحثات دارد و در رسالات فرزانگان باستان اندر است . (انجمن آرا) (آنندراج ).
-
فتیله تاب
لغتنامه دهخدا
فتیله تاب . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) از درویشان اوایل قرن دهم هجری . محرابی کرمانی نویسد: مجذوبی بود که به درویش فتیله تاب مشهور شده بود و چنین میگویند که او تاجر بوده و ملت (مذهب ) مجوس یا آفتاب پرست داشت ، اما گاهی کلمه ای میگفت و گاهی نیز کفر میگفت و حق...
-
صبح تاب
لغتنامه دهخدا
صبح تاب . [ ص ُ ] (نف مرکب ) تابنده بصبح . || (ن مف مرکب ) آنچه یا آنکه در معرض تابش آفتاب باشد بهنگام صبح : روزن جانت چو بود صبح تاب ذره بود عرش در آن آفتاب .نظامی .
-
آتش تاب
لغتنامه دهخدا
آتش تاب . [ ت َ ] (نف مرکب ) گلخنی . تون تاب .
-
ابریشم تاب
لغتنامه دهخدا
ابریشم تاب . [ اَ ش َ ] (نف مرکب ) آنکه تارهای پیله بهم کند و خیط و رشته سازد.
-
آهن تاب
لغتنامه دهخدا
آهن تاب .[ هََ ] (ن مف مرکب ) که با آهن تفته گرم شده باشد.- آب آهن تاب ؛ آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فروبرند و در طب بکار است .
-
تاب آوردن
لغتنامه دهخدا
تاب آوردن . [ وَ دَ ](مص مرکب ) صبر. مصابرت . صابری . صبوری کردن . شکیبا بودن . || برخود هموار کردن . رجوع به تاب شود. || تحمل کردن . طاقت آوردن : تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری . سعدی .ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبو...
-
تاب افکندن
لغتنامه دهخدا
تاب افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیچ و گره انداختن ، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود. || موجب درد و رنج و آشفتگی شدن . بعذاب افکندن : ز دریا بکنده در، آب افکنیم سر جنگجویان بتاب افکنیم .فردوسی .