کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابع پیوسته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
تابع شدن
لغتنامه دهخدا
تابع شدن . [ ب ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیرو شدن . بنده و فرمانبردار گشتن . دنبال رونده شدن : مشو تابع نفس شهوت پرست که هرساعتش قبله ٔ دیگر است .سعدی (بوستان ).
-
تابع مهمل
لغتنامه دهخدا
تابع مهمل . [ ب ِ ع ِ م ُ م َ] (اِ مرکب ) لفظ مهملی است که بعد از یک لفظ موضوع می آید و اغلب حروف آن با حروف متبوعش یکی است مثل چراغ مراغ ، کتاب متاب . در زبان فارسی هر کلمه ای که دراولش میم نیست در مهملش حرف اول کلمه را انداخته جای آن میم می گذارند ...
-
جستوجو در متن
-
ماکزیموم
لغتنامه دهخدا
ماکزیموم . [ م ُ ] (فرانسوی ، اِ) بالاترین حد ممکن . حداکثر. بیشینه . مقابل مینیموم و حداقل و کمینه . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح ریاضی ) هرگاه در یک فاصله ٔ معینی تابع بطور پیوسته صعود و سپس نزول کند، بزرگتر مقداری را که در این تغییرات می یابد م...
-
گرنادین
لغتنامه دهخدا
گرنادین . [ گ ِ رِ ] (اِخ ) جزایر کوچکی است جزء جزایر آنتیل ، واقع در شمال جزیره ٔگرناد و به آن پیوسته است و تابع انگلیس است . 600 کیلومتر مربع وسعت دارد. (قاموس الاعلام ترکی ص 3268).
-
معطوف
لغتنامه دهخدا
معطوف . [ م َ ] (ع ص ) پیچانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پیچیده شده . (ناظم الاطباء) : سزاوارتر چیزی که زبان گوینده بدان مشعوف باشد و عنان جوینده بدان معطوف حمد و ثنای باری جلت قدرته ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 6).- معطوف کردن ؛ عطف عنان ک...
-
متابع
لغتنامه دهخدا
متابع. [ م ُ ب ِ] (ع ص ) پس رو و پیرو. (آنندراج ). پس روی کننده و پیاپی کننده و در پی کسی رونده در عمل و پیوسته و پیرو و مطیع. (ناظم الاطباء). تبعیت کننده . پیرو : همه اختران رای او را متابعهمه خسروان حکم او را مسخر. فرخی .گفتند فرمان خداوند سلطان آن...
-
استیری
لغتنامه دهخدا
استیری . [ اِ ] (اِخ ) (به آلمانی : اِسْتِیِر ) اِسْتیریا. ناحیتی از اتریش که از سمت مشرق با مجارستان (هنگری )، و از جانب جنوب با خرواتستان و کارینول و از طرف مشرق با ایالات کارینتیان و سالسبورگ محدود است . مساحت آن 16381 کیلومترمربع است و 980000 سکن...
-
ذوقافیتین
لغتنامه دهخدا
ذوقافیتین . [ فی ی َ ت َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) ذوالقافیتین . صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذوالقافیتین نزد بلغاء عبارت است از تشریع و آن آن است که شاعر شعر خود را بر دو قافیه بنا سازد بر دو وزن از بحور یا بر دو گونه از بحر واحد. چنانکه در لفظ تشر...
-
منفصل
لغتنامه دهخدا
منفصل . [ م ُ ف َ ص ِ ] (ع ص ) جداشونده . (آنندراج ). جداشده و بریده شده و قطعشده . (ناظم الاطباء). گسسته : ذات وی ... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه ... (کیمیای سعادت ایضاً ص ...
-
کت
لغتنامه دهخدا
کت . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل ) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان ). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع : کت خالق آفریدنه برکاری . ضمیر «ت » در کت مفعول صریح «آفرید» ...
-
کاشغر
لغتنامه دهخدا
کاشغر. [ غ َ ] (اِخ ) کاجغر. گاجغر. کاچغر. کاژغر. (آنندراج ). از چینیان است و بر سرحدی است میان تبت و خرخیز وچین و یغما و مهتران کاشغر اندر قدیم از خلخ بودندی یا از یغما. (حدود العالم ). از بلاد مشرق و از مرزهای مسلمین است . (انساب سمعانی ). شهری دار...
-
گوکلان
لغتنامه دهخدا
گوکلان . [ گ ُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای شهرستان گنبدقابوس ، همچنین نام یکی از طوایف ترکمن است . این دهستان در قسمت خاور شهرستان و قسمتی در دشت است و اکثر قراء آن در دره های کوهستانی واقع است و هوای دشت معتدل و هوای قراء کوهستانی به نسبت ارتفاع م...
-
مرید
لغتنامه دهخدا
مرید. [ م ُ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از مصدر ارادة. رجوع به ارادة شود. || اراده کننده . (غیاث ). خواهنده . (آنندراج ). صاحب اراده . || نزد اهل تصوف به دو معنی آید. یکی به معنی محب یعنی سالک مجذوب ، دوم به معنی مقتدی ة، و مقتدی آن باشد که حق سبحانه و تع...
-
جامعة
لغتنامه دهخدا
جامعة. [ م ِ ع َ] (ع ص ) تأنیث جامع. (اقرب الموارد). گردآورنده . فراهم آورنده . جمعکننده . || (اِ) طوق . (منتهی الارب ). غل . (مهذب الاسماء). غلی که بر گردن و بر دست نهند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از زیورکه دستها را به گردن فراهم آورد. (ا...