کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تابش
لغتنامه دهخدا
تابش . [ ب َ / ب ِ ] (اِمص ) روشنی و فروغ آفتاب و شمع و پرتو آتش . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا).بریص ؛ درخش و تابش چیزی . (منتهی الارب ) : به گرز نبردی بر افراسیاب کنم تیره گون تابش آفتاب . فردوسی .بخشکی رسیدند چون روز گشت گه تابش گیتی افروز گشت ....
-
واژههای همآوا
-
تعبش
لغتنامه دهخدا
تعبش . [ ت َ ع َب ْ ب ُ ] (ع مص ) دعوی باطل کردن بر کسی :تعبشنی بدعوی باطل ؛ ادعاها علی ّ. (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
توشت
لغتنامه دهخدا
توشت . [ ت َ وِ ] (اِمص ، اِ) تابش و حرارت . (ناظم الاطباء). رجوع به توش و تابش و تو و تاب شود.
-
پرهوده
لغتنامه دهخدا
پرهوده . [ پ َ دَ / دِ ] (ن مف ) جامه ای باشد که از تابش آتش رنگ بگرداند و نزدیک سوختن بود. جامه ٔ داغدار شده از تابش آتش . || سخن لغو. سخن بیهوده .
-
تابانیدن
لغتنامه دهخدا
تابانیدن . [ دَ ] (مص ) تاب دادن . پیچ دادن . || به تابش داشتن . به تافتن داشتن . || گرم کردن تنور و غیره .
-
خت
لغتنامه دهخدا
خت . [ خ ِ ] (اِ) دو.دوندگی . || تابش . جلوه . (ناظم الاطباء).
-
یمان
لغتنامه دهخدا
یمان . [ ی َ ] (اِ) تابش و ضیا و تابانی . (ناظم الاطباء). || بیماریی است مهلک اسب را که به زودی کشد. (یادداشت مؤلف ).
-
جلوه گری
لغتنامه دهخدا
جلوه گری . [ ج ِل ْوَ / وِ گ َ ] (حامص مرکب ) ظهور. || ناز وکرشمه و دلبری . || تابش . (ناظم الاطباء).
-
صفرةالشمس
لغتنامه دهخدا
صفرةالشمس . [ ص ُ رَ تُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) تَوِش آفتاب . تبش آفتاب . تابش خورشید.
-
بیدرفش
لغتنامه دهخدا
بیدرفش . [ دِ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + درفش = درخش ) بی تابش . بی نور. بدون درخشش . || بدون بیرق . رجوع به درفش شود.
-
افروغ
لغتنامه دهخدا
افروغ . [ اَ ] (اِ) بمعنی فروغ تابش و روشنی بود. و نیز شعاع آفتاب و تابش ماه و روشنی چراغ و امثال آن . (آنندراج ). فروغ و روشنی و پرتو باشد اعم از روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش و امثال آن . (برهان ) (هفت قلزم ) (از ناظم الاطباء). پرتو تابش است خواه ...
-
تو
لغتنامه دهخدا
تو. [ ت َ / تُو ] (اِ) بمعنی تاب است که تابش آفتاب و امثال آن باشد. (برهان ) (آنندراج ). تاب که از تافتن مشتق است . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). تابش ، مانند تابش آفتاب و جز آن و گرما و حرارت و گرمی . (ناظم الاطباء)....
-
نیم پرتو
لغتنامه دهخدا
نیم پرتو. [ پ َ ت َ / تُو ] (ص مرکب ) مراد از ماه و اختران که روشنی کم دارند. (آنندراج ). ماه و ستاره ای که دارای تابش ضعیفی بود. (ناظم الاطباء).