کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابستان نشین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تابستان نشین
لغتنامه دهخدا
تابستان نشین . [ ب َ / ب ِ ن ِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 15 هزارگزی جنوب رودسر 5 هزارگزی جنوب املش ، جلگه معتدل ومرطوب با 240 تن سکنه . آب از چشمه محصول لبنیات ، پشم ، پوست . شغل گله داری ، صنایع دستی زنان شالبافی است ...
-
جستوجو در متن
-
زبران
لغتنامه دهخدا
زبران . [ زَ ب َ ] (اِخ ) ده کوچک گالش نشین ، از دهستان اشکور، پایین بخش رودسر از شهرستان لاهیجان است که در 64 کیلومتری جنوب رودسرو 28 کیلومتری جنوب خاوری سی پل قرار دارد. در تابستان چند خانوار گله دار در آن ده ساکن اند ولی در زمستان بدون سکنه است . ...
-
مکری
لغتنامه دهخدا
مکری . [ م ُ ] (اِخ ) از طوایف آذربایجان ساکن شرق وشمال شرق مهاباد ساوجبلاغ . اهل تسنن و خانه نشین هستند. (کرد و پیوستگی نژادی آن ص 66 و 123). ساکنان ساوجبلاغ غالباً از کردهای شهرنشین و زارع هستند و از طوایف مکری می باشند که زمستان را در دهات و تابست...
-
لودارابین
لغتنامه دهخدا
لودارابین . (اِخ ) ده کوچکی است گالش نشین از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، واقع در 16هزارگزی جنوب باختری رحیم آباد. دارای 25 تن سکنه . محصول آن برنج ، ابریشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و در تابستان اکثر سک...
-
چله
لغتنامه دهخدا
چله . [ چ ِل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) چهل روز باشد که زن بنشیند از بعد زادن تا بدانگه که پاک شود، بدان چهل روز به گرمابه نشود و نماز نکند. گویند به چله در است . (فرهنگ اسدی ). چهل روز ایام نفاس زن پس از زائیدن . (ناظم الاطباء) : برافشاندم خدوآلود چله در شک...
-
هرات
لغتنامه دهخدا
هرات . [ هََ ] (اِخ ) شهری است به خراسان . (منتهی الارب ). هرات از اقلیم چهارم است . طولش از جزایرخالدات «صدک » و عرض از خط استوا «لدک ». آن را امیری ، هرات نام از توابع جهان پهلوان نریمان ساخت . اسکندر رومی بعد از خرابی تجدید عمارتش کرد. دور باروش 9...
-
نهانخانه
لغتنامه دهخدا
نهانخانه . [ ن ِ / ن َ خا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) گنجینه و مخزنی که در میان دو دیوار یا گوشه ای از خانه سازند. (از برهان ) (از انجمن آرا). جای نهان داشتن سیم و زر و مانند آن که در میان دیوار یا گوشه ٔ خانه سازند. (از آنندراج ). نهندره . (انجمن آرا) (آ...
-
دیلمان
لغتنامه دهخدا
دیلمان . [ دَ ل َ ] (اِخ ) نام دهستانی است از بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان محدود از شمال به دهستان سیاهکل از جنوب و باختر به دهستان عمارلو از خاور به دهستان سمام . منطقه دهستان کوهستانی با شیب ملایم و محصور به ارتفاعات منشعبه از کوه درفک هوای آن...
-
زاهدان
لغتنامه دهخدا
زاهدان . [ هَِ ] (اِخ ) نام جدید دزداب است که قصبه ای است در بلوچستانات ایران . (فرهنگ نظام ). از شهرستانهای استان هشتم کشور ایران و خلاصه ٔ مشخصات آن بشرح زیر است :حدود آن : محدود است از طرف شمال بکویر لوت و شهرستان زابل . از طرف خاور بمرزهای افغانس...
-
گنبدقابوس
لغتنامه دهخدا
گنبدقابوس . [ گُم ْ ب َ دِ ] (اِخ ) شهرستان گنبدقابوس قبلاً از نظر اداره ٔ آمار و ثبت احوال مرکز دشت گرگان ولی از نظر تقسیمات کشوری یکی از بخشهای شهرستان گرگان بود و در سال 1328 به شهرستان تبدیل گردید. حدود و خلاصه مشخصات آن بشرح زیر است :حدود: از طر...
-
طلمنکه
لغتنامه دهخدا
طلمنکه . [ طَ ل َ م َ ک َ ] (اِخ ) شهری است به اسپانیا. مساحت آن 12321 کیلومتر و جمعیت آن 335هزار تن است و خود شهر 64هزار جمعیت دارد. مردم آنجا آن را سالامانکا نامند و آن را امیر محمدبن عبدالرحمن اموی پی افکنده است . یاقوت گوید: شهری است به اندلس از ...
-
مازندران
لغتنامه دهخدا
مازندران .[ زَ دَ ] (اِخ ) منطقه ٔ کوههای مرتفع، که قسمت عمده ٔ آن از سلسله ٔ جبال البرز واقع در امتداد ساحل جنوبی دریای خزر تشکیل می شود در خاور و شمال قومس ، نزد جغرافی نویسان قدیم عرب بنام طبرستان معروف بود. ظاهراً از قرن هفتم ، تقریباً مصادف با ز...
-
پوستین
لغتنامه دهخدا
پوستین . (ص نسبی ) منسوب به پوست . جامه ٔ پوستی : همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش . فردوسی . || (اِ مرکب ) پوست : و گربه را از خون مار پوستین آهار داد. (سندبادنامه چ استانبول ص 152).ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش پوستین شیر را بر خود م...
-
بیضة
لغتنامه دهخدا
بیضة. [ ب َ ض َ ] (ع اِ) تخم مرغ . ج ، بیض ، بیوض ، بیضات . (منتهی الارب ). یکی بیض . تخم پرنده و جز آن . (از اقرب الموارد). تخم مرغ . خاگ . مرغانه . چوزی . تخم (از مرغ و مرد). (یادداشت مؤلف ).- بیضةالدیک ؛ تخم خروس ، گویند بمعنی بیضةالعقر است چه ت...