کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بی دل و بی دست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دل دل کردن
لغتنامه دهخدا
دل دل کردن . [ دِ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مردد ماندن . تردید. دودلی . مردد بودن . دودل بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تردید داشتن . دودلی و بی تصمیمی . مردد بودن در اقدام به کاری یا دست بازداشتن از آن . (فرهنگ لغات عامیانه ). دلادل کردن . (فرهنگ عوام )...
-
دل رفته
لغتنامه دهخدا
دل رفته . [ دِ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) رفته دل . بی جان . بی دل . ضعیف القلب . (ناظم الاطباء). بیم زده : مُستلفَج ؛ دل رفته از ترس . (منتهی الارب ). || دل از دست داده . مفتون شده . عاشق و واله گشته .
-
دل زدگی
لغتنامه دهخدا
دل زدگی . [ دِ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دل زده . دل زده بودن . بی میلی و بی رغبتی پس از میل و رغبتی که بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سرخوردگی و سیری از چیزی . رجوع به دل زده و دل زدن شود.
-
صاف درون
لغتنامه دهخدا
صاف درون . [ دَ ] (ص مرکب ) ساده دل . صافی دل . بی غل و غش . بی ریا و تزویر. رجوع به صاف ضمیر و صاف دل شود.
-
صاف دل
لغتنامه دهخدا
صاف دل . [ دِ ] (ص مرکب ) صاف درون . صاف ضمیر. بی غل و غش . بی آلایش . رجوع به صاف درون و صافی دل و صافی ضمیر شود.
-
دست شکسته
لغتنامه دهخدا
دست شکسته . [ دَ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شکسته دست . آنکه دست او شکسته باشد. || کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان ). مرد بی معا...
-
دست کوتاه
لغتنامه دهخدا
دست کوتاه . [ دَ ] (ص مرکب ) دست کوته . کوتاه دست . که دستی کوتاه دارد. قصیرالید. قصیرالباع . و رجوع به دست کوتاه در ترکیبات دست شود. || کنایه از ناتوان و بی قدرت . (آنندراج ). عاجز: ظالم دست کوتاه ؛ زبون گیر. (امثال و حکم ). || محروم و بی نصیب . (نا...
-
دل مانده
لغتنامه دهخدا
دل مانده . [ دِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) ملول . اندوهگین . غمگین . || خسته . بیمار. (ناظم الاطباء). || دل چرکین . بی رغبت : چون دست ناشسته در خوان نهاد، همه ٔ یهودیان و معتزله و زنادقه بدین سبب دل مانده شدند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 110).
-
چلفتی
لغتنامه دهخدا
چلفتی . [ چ ُ ل ُ ] (ص ) در تداول عامه ، چون به دنبال دست و پاآید (دست و پا چلفتی ) معنی بی عرضه و نالایق و بی دست و پا دهد، چنانکه گویند: فلان کس دست و پا چلفتی است ، یعنی عرضه و لیاقت انجام کاری را ندارد.
-
دست خالی
لغتنامه دهخدا
دست خالی . [ دَ ] (ص مرکب ) تهی دست . دست تهی . صفرالید.- دست خالی (به اضافه ) ؛بی بضاعت و مایه . و رجوع به دست تهی شود.- دست خالی برگرداندن کسی را ؛ مأیوس و ناامید و بی حصول مقصود او را بازگرداندن .- دست خالی برگشتن یا آمدن ؛ آمدن از سفر بی ره آور...
-
دل رفتن
لغتنامه دهخدا
دل رفتن . [ دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) دل از دست دادن . شیفته شدن . عاشق شدن . دل دادن : دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم . سعدی . || اشتیاق یافتن . میل کردن : روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی . س...
-
دل شستن
لغتنامه دهخدا
دل شستن . [ دِ ش ُ ت َ ] (مص مرکب ) شستن دل . دست کشیدن . صرف نظر کردن . چشم پوشیدن : ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل من دل ازمهرش نمی شویم تو دست از من بشوی .سعدی .
-
نادان دل
لغتنامه دهخدا
نادان دل . [ دِ ] (ص مرکب ) بی خبر. که دل آگاه نیست .که صاحب خبر نیست . که صاحب معرفت نیست : کسی نیست بدبخت و کم بودترز درویش نادان دل بی خبر.اسدی .
-
راست دست
لغتنامه دهخدا
راست دست . [ دَ ] (ص مرکب ) که دست دور از انحنا و کجی دارد، آنکه دست راست و مستقیم دارد بی کجی و اعوجاج .- اسب راست دست ؛ اسبی که دست و پایش حالت استقامت و راستی دارد بی کجی و خمیدگی : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم...
-
دل ریسه
لغتنامه دهخدا
دل ریسه . [ دِ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) در تداول ، دل غشه . ضعف گرفتن دل و سست شدن دست و پا بر اثر غلبه ٔ ضعف و گرسنگی و مانند آن . (فرهنگ لغات عامیانه ).