کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیهنجاری 1 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بی آب
لغتنامه دهخدا
بی آب . (ص مرکب ) کنایه از بی رونق . (برهان )(آنندراج ) (شرفنامه ). بی طراوت . پژمرده : و آن لبان کز وی برشک آمد عقیق آبدارچون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد. سوزنی . || که آب ندارد، چون بعض میوه ها از نوع بد یا محروم مانده از آب کافی . (یادداشت بخط ...
-
بی درد
لغتنامه دهخدا
بی درد. [ دُ ] (ص مرکب ) که دُرد ندارد. بی لرد: شراب بی درد؛ می ناب : مگر دنیا سر آمد کاینچنین آزاد در جنت می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم . سعدی .و رجوع به دُرد شود.
-
بی دم
لغتنامه دهخدا
بی دم . [ دُ ] (ص مرکب ) (از: بی + دم ) بی دمب . دم بریده . || شرور و موذی و باشرارت و بیشتر در حیوانات استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
-
بی رویه
لغتنامه دهخدا
بی رویه . [ ی َ/ ی ِ ] (ص مرکب ) که رویه ندارد. رجوع به رویه شود.
-
بی زاد
لغتنامه دهخدا
بی زاد. (ص مرکب ) بی زاده . بی فرزند. بی نسل .
-
بی زادی
لغتنامه دهخدا
بی زادی . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی زاد. بی توشه بودن . نداشتن زاد و توشه .
-
بی شکوه
لغتنامه دهخدا
بی شکوه . [ ش ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + شکوه ) مقابل شکوهمند. که شکوه و جلال ندارد. رجوع به شکوه شود.
-
بی کله
لغتنامه دهخدا
بی کله . [ک َل ْ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) بدون کله . بدون سر. رجوع به کله شود. || زودخشم (در تداول عامه ). آنکه زود خشم گیرد: فلان آدم بی کله ایست ؛ زود کج خلق شود.- آدمی بی کله ؛ آنکه زود خشم آرد و از جای بشود. (یادداشت مؤلف ). || بی مغز. کوته فکر.
-
بی مهر
لغتنامه دهخدا
بی مهر. [ م ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + مهر) بی شفقت و بیرحم . (آنندراج ). بی محبت . (ناظم الاطباء) : مهر جوئی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بی هده ای . رودکی .فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهرای مادر ما چون که همی کین کشی از ما. ناصرخسرو.با همه جلوه ٔ...
-
بی مهر
لغتنامه دهخدا
بی مهر. [ م ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + مهر) مهرناشده . که مهر نشده باشد. فاقد مهر و نشانه ٔ دست نخوردگی چیزی است : اگردانا و گر نادان بود یاربضاعت را بکس بی مهر مسپار. نظامی .رجوع به مُهر شود.
-
بی مهری
لغتنامه دهخدا
بی مهری . [ م ِ] (حامص مرکب ) بی محبتی . (ناظم الاطباء) : دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینْت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری . فرخی .ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم . (ویس و رامین ).اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یارطالع بی شفقت ...
-
بی قوت
لغتنامه دهخدا
بی قوت . [ ق ُوْ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + قوّت ) بی زور. ضعیف : این شتر قوی لاغر است وبی قوت . (انیس الطالبین ص 202). و رجوع به قوت شود.
-
بی قوتی
لغتنامه دهخدا
بی قوتی . [ ق ُوْ وَ ] (حامص مرکب ) بی زوری . ضعف . ناتوانی : فراخشاخی بود او را که از لاغری و بی قوتی بر جای مانده بود. (انیس الطالبین ص 118). رجوع به قوت شود.
-
بی کار
لغتنامه دهخدا
بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار، جنگ ) بی جنگ . بی نبرد. رجوع به کار شود.
-
بی کار
لغتنامه دهخدا
بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار) بی شغل . بدون شغل و پیشه . بی صنعت . (ناظم الاطباء). بی سرگرمی . بی مشغولیت . غیرمشتغل بکاری . بی اشتغال به امری : کشاورز و آهنگر و پای باف چو بی کار باشند سرشان بکاف . ابوشکور.بکش هر که بی کار یابی به ده همه کهترانند...