کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیله ور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیله ور
لغتنامه دهخدا
بیله ور. [ ل َ / ل ِ وَ ] (اِ مرکب ) داروفروش و آنکه دانهای آبگینه و غیره فروشد. (غیاث ). پیله ور. پیلوا. (برهان ). رجوع به پیله ور شود.
-
واژههای مشابه
-
بیلة
لغتنامه دهخدا
بیلة. [ ل َ] (ع اِمص ) اسم از بول . (منتهی الارب ). کمیزانداختگی . || نوعی کمیز انداختن . (ناظم الاطباء).
-
زین بیله
لغتنامه دهخدا
زین بیله . [ زیم ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) زن بیله . زنفلیجه . زنفیلجه . زنفالجة. زین فاله . رجوع به المعرب جوالیقی ص 170 و زنفالجة و زنبیل در همین لغت نامه شود.
-
بیله سوار
لغتنامه دهخدا
بیله سوار. [ ل َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان مشکین شهر است و 2355 تن سکنه دارد. (از دائرة المعارف فارسی ).
-
بیله کش
لغتنامه دهخدا
بیله کش . [ ل َ/ ل ِ ک َ / ک ِ ] (اِ مرکب ) (از: بیله + کش ) چوب خرد سرپهن که بدان گل از بیل بسترند. (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
قبالة
لغتنامه دهخدا
قبالة. [ ق َ / ق ِ ل َ ] (ع اِ) مکتوبی که در آن مینویسند چیزی را که انسان ملتزم میگردد از کار و عمل و یا دین و جز آن . و نیز چون کسی قبول کند چیزی را بطور مقاطعه و نوشته ای بر طبق آن نویسد، آن نوشته عبارت است از قباله . ضمانت نامه و معاهده . (ناظم ال...
-
پیله
لغتنامه دهخدا
پیله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) محفظه ٔ ابریشمین کرم ابریشم . ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام ). بادامه . آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامه ٔ اسدی ). اصل ابریشم و غوزه ٔ ابریشم که کرم ...
-
بیلک
لغتنامه دهخدا
بیلک . [ ل َ ] (اِ مصغر) بیل کوچک . (ناظم الاطباء). بیلچه . بیل خرد. || قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن ...
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (اِ) معروف است و به عربی سهم خوانند. (برهان ). تیر که ازکمان جهد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). تیر کمان .(فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ترجمه ٔ سهم ، و خدنگ و ناوک مترادف آن ، و این مجاز است و راست و راست رو کج گشاده ، سخت دلدوز، دیده دوز، جگردوز،...