کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیدلی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیدلی
لغتنامه دهخدا
بیدلی . [ دِ ] (اِخ ) از گفته ٔ مؤلف مرآة الخیال چنین برمی آید که وی بانویی بسیار خوش طبع و خوش فکر و خوشگو و زیبا و شوهرش شیخ عبداﷲ دیوانه پسر خواجه حکیم بوده است . (مرآة الخیال ص 338).
-
بیدلی
لغتنامه دهخدا
بیدلی . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیدل . دل از دست دادگی : من و تو سخن چون توانیم گفتن من از بیدلی و تو از بی دهانی . پنجهیری . || آزردگی . دلتنگی . افسردگی . || بی جرأتی و جبن . (ناظم الاطباء). ترس . جبن . ترسانی . ضعف قلب . (ناظم الاطباء) ...
-
جستوجو در متن
-
بیدلانه
لغتنامه دهخدا
بیدلانه . [ دِ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) با بیدلی . همانند بیدلان . در حالت بیجانی و بطور آزردگی و دلگیری . (ناظم الاطباء).
-
بیدینی
لغتنامه دهخدا
بیدینی . (حامص مرکب ) حالت بی دین . لامذهبی . بی کیشی . مقابل دینداری : بدین از خری دور باش و بدان که بیدینی ای پور بیشک خریست . ناصرخسرو.گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست بیدلی سهل بود گر نبود بیدینی .حافظ.
-
بی نظم
لغتنامه دهخدا
بی نظم . [ ن َ ] (ص مرکب )(از: بی + نظم ) آشفته . درهم . نابسامان : بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان کز یار بازگشت خوهم خواستار دل . سوزنی (دیوان ص 245).و رجوع به نظم شود.- بی نظم و نسق ؛ بی نظام و سامان . بی قاعده و قانون .
-
بر زبان افکندن
لغتنامه دهخدا
بر زبان افکندن . [ ب َ زَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از زبانزد کردن و رسوا نمودن : گلعذاری شور شوخی در جهان افکنده است همچو بلبل بیدلی را بر زبان افکنده است . دانش (آنندراج ).بی زبانی بر زبان مردمم افکنده است هستم از فیض خموشی هاگرفتار نفس .واله (آ...
-
نعره برآمدن
لغتنامه دهخدا
نعره برآمدن . [ ن َ رَ / رِ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بانگ برآمدن . فریاد و غوغا برخاستن : آواز بوق و دهل برخاست و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ص 376). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ص 351).نعره ٔ مرغان برآمد کالصبوح بیدل...
-
والا
لغتنامه دهخدا
والا. (اِخ ) مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت .» او راست :در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماندجز بیدلی به مزرع من حاصلی نمان...
-
سایه فکندن
لغتنامه دهخدا
سایه فکندن . [ ی َ / ی ِ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرتو افکندن : می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکندگفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم . معروفی بلخی .هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکندبیدلی خسته کمربسته ٔ جوزا برخاست . سعدی . || عنایت و توجه داشتن : چون ه...
-
معامل
لغتنامه دهخدا
معامل . [ م ُ م ِ ] (ع ص ) معامله کننده ... و به معنی خرید و فروخت کننده . (غیاث ) (آنندراج ). معامله کننده و خرید و فروخت نماینده . (ناظم الاطباء). سوداگر. آنکه داد وستد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تو فارغ از آنکه بیدلی هست و اندوه ترا معاملی...
-
بیواره
لغتنامه دهخدا
بیواره . [ بی رَ / رِ ] (ص ) غریب .(رشیدی ) (جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غریب و تنها. (اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه . (ناظم الاطباء) : بدو گفت کز خانه آواره ام از ایران یکی مرد بیواره ام . اسدی .بپرسید ک...
-
شیرطاقی
لغتنامه دهخدا
شیرطاقی . (حامص مرکب ) طاق بودن چون شیر در شجاعت . (یادداشت مؤلف ). غرور و تکبر و عجب . (ناظم الاطباء) : به شیرطاقی خود غره ای نمی ترسی ز روزگار که دارد نهاد و طبع پلنگ . نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج ).|| ترسویی و بیدلی . (ناظم الاطباء). || کنای...
-
تشبیهی
لغتنامه دهخدا
تشبیهی .[ ت َ ] (اِخ ) از سادات کاشان است و به هند سفر کرد و سالها در آن دیار در سلک فقر می زیست . از او است :دودست این جهان و آن جهان پوچ کیجه (؟) پیش من است این پوچ و آن پوچ .بیدلی کش طعن رسوایی زدم عمری کجاست تا در این رسوایی از من انتقام خود کشد....
-
مستحل
لغتنامه دهخدا
مستحل . [ م ُ ت َ ح ِل ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلال . حلال گیرنده چیزی را. (اقرب الموارد). حلال شمرنده . حلال پندارنده . آنکه چیزی را حلال پندارد. رجوع به استحلال شود. || درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند. (اقرب الموارد). || که...