کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیدریغ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیدریغ
لغتنامه دهخدا
بیدریغ.[ دَ / دِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: بی + دریغ) بی مضایقه و بدون بخل و با جوانمردی و سخاوت : بکف راد بیدریغ سخاداد احسان و مردمی دادی . سوزنی .چو ابر از جودهای بیدریغش جهان روشن شده مانند تیغش . نظامی .شهنشاه مظفّرفر شجاع ملک و دین منصورکه جود ...
-
جستوجو در متن
-
بی مضایقه
لغتنامه دهخدا
بی مضایقه . [ م ُ ی َ / ی ِ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (مرکب از: بی + مضایقه ) بیدریغ. (یادداشت مؤلف ). بدون اعتراض . بزودی و فوراً قبول کرده . بدون امتناع . رجوع به بیدریغ شود.
-
پهلو دریدن
لغتنامه دهخدا
پهلو دریدن . [ پ َ دَ دَ ](مص مرکب ) پاره کردن پهلو. دریدن پهلو : درم پهلوی پهلوانان بتیغخورم گرده ٔ گردنان بیدریغ. نظامی .|| دریده شدن پهلوی کسی . || رسیدن صدمه به پهلوی کسی . (از آنندراج ).
-
غمد
لغتنامه دهخدا
غمد. [ غ ِ ] (ع اِ) نیام شمشیر. (مهذب الاسماء) (دهار). نیام شمشیر و کارد.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ج ، اَغماد، غُمود. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیام . غلاف . قِراب . رجوع به نیام شود : غمد را بنمود و پنهان کرد ت...
-
ابونصر
لغتنامه دهخدا
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن هشیم . در سنه ٔ ثلاث و ثلاثین و اربعمائه (433 هَ . ق .). والی بطیحه شد و با سپاه دیلم که در حدود آن مملکت بودند محاربه کرد و قرب صد نفر بقتل رسانید و در حکومت مستقل گردید و در سنه ٔ تسع و ثلاثین و اربعمائه بین الجانبین ج...
-
کریغ
لغتنامه دهخدا
کریغ. [ ک ُ ] (اِ) بمعنی گریز باشد که از گریختن است . (برهان ) (آنندراج ). صحیح گریغ است و مؤلف سراج گوید: این خطای فاحش است چرا که بمعنی گریختن با گاف فارسی است نه تازی و این از اعجب عجایب است . (سراج اللغات ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). گریز. فرار...
-
طایر
لغتنامه دهخدا
طایر. [ ی ِ ] (اِخ ) نام یکی از تازیان که بنابه گفته ٔ خواندمیر پس از مرگ نرسی به کشور ایران تاختن آورد. خواندمیر ذیل وقایع سلطنت شاپور ذوالاکتاف آرد: بعد از فوت هرمزبن نرسی در اطراف عالم این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد و از او پسری...
-
طائر
لغتنامه دهخدا
طائر. [ ءِ ] (اِخ ) نام شاهزاده ای از عرب : ز غسانیان طائر شیردل که دادی فلک را بشمشیر دل . فردوسی .بعد از فوت هرمزبن نرسی این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد، و از وی پسری نماند. ملوک اطراف طمع در تسخیر آن مملکت نموده ، طائرنامی از اعر...
-
غازی
لغتنامه دهخدا
غازی . (اِخ ) ابن عمادالدین زنگی . یکی از اتابکان موصل و شام ملقب به سیف الدین که بعد از کشته شدن پدرش عمادالدین زنگی بن آقسنقر فرمانروای موصل گردید. مؤلف حبیب السیر گوید: سیف الدین الغازی بن عمادالدین زنگی بعد از شهادت پدر در موصل بر سریر ایالت نشس...
-
گرده
لغتنامه دهخدا
گرده . [ گ ِ دَ / دِ ] (اِ) هر چیز مدور گرد. || پارچه ٔ زرد مدوری که یهودان بر کتف جامه ٔ خود دوزند بجهت امتیاز از مسلمانان خصوصاً و آن را به عربی غیار خوانند. (برهان ) (آنندراج ) : گرده بر دوش راهب دیرم حلقه در گوش ساجد لاتم .نزاری قهستانی (از حاشیه...
-
بی محابا
لغتنامه دهخدا
بی محابا.[ م ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + محابا «عربی ») بی تکلف و بی ادب . (ناظم الاطباء). بی آزرم . (یادداشت مؤلف ). رجوع به محابا شود. || ناپرهیزگار. بآزادی و بیدریغ. (ناظم الاطباء). || بی پروا. بی نگرش . (یادداشت مؤلف ). بی ملاحظه : تا نیکو و زشت بی...
-
خونبها
لغتنامه دهخدا
خونبها. [ خوم ْ ب َ ] (اِ مرکب ) تاوان و دیه ٔ ریخته شدن خون و کشته شدن کسی . (ناظم الاطباء). دیه . (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء) : کرا کشته شد دادشان خونبهابدین کرد فرزند و خویشان رها. فردوسی .هیچ مندیش از چنین عیاری ایرا بس بودعاقله ٔ عقل ترا ایم...
-
دندانه
لغتنامه دهخدا
دندانه . [ دَ دا ن َ / ن ِ ] (اِ) (از: دندان + َه تخصیص نوع از جنس ) هر یک از برآمدگی و برجستگی های دندان مانند چیزی مضرس چون اره و شانه و کلید. تضریس . برجستگی هر چیز شبیه به دندان . (یادداشت مؤلف ). هر چیز شبیه دندان ، چون شاخه های شانه و برآمدگیه...
-
چی
لغتنامه دهخدا
چی . (ترکی ، پسوند) در ترکی پسوند نسبت شغلی است و دارنده و متصدی معنی میدهد چون در آخر کلمه درآید به معنی «گر» و «کار» فارسی باشد و گویا همان است که ما در گوانجی و میانجی داریم و ترکان نیز از ما گرفته اند چه علاوه بر دو شاهد گوانجی و میانجی در زبان ا...