کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیباک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
بی باک
لغتنامه دهخدا
بی باک . (ص مرکب ) بی ترس و بیم . دلاور متهور بی ترس باشد. (از آنندراج ) (انجمن آرا). بی ترس و بیم باشد، چه باک بمعنی ترس و بیم هم آمده است و کنایه از شجاع و دلاور و صاحب تهور باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء) : بگو آن دو بی شرم بی باک رادو بیدادگر مهر ن...
-
جستوجو در متن
-
زانکی
لغتنامه دهخدا
زانکی . [ ن ِ کی ی ] (ع ص ) شاطر. (اقرب الموارد). شوخ بیباک . (منتهی الارب ). شوخ و بیباک و شاطر. (ناظم الاطباء).
-
طمول
لغتنامه دهخدا
طمول . [ طَ ] (ع ص ) مرد بدزبان بیباک . (منتهی الارب ).
-
زبعبک
لغتنامه دهخدا
زبعبک . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) مرد شوخ بیباک . (منتهی الارب ). مرد بیباک که از هرچه با وی گویند باک ندارد. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آنچه گفته شده است از برای او و بدین معنی است زبعبکی . (از شرح قاموس ). فاحش که باک ندارد از ...
-
قداحس
لغتنامه دهخدا
قداحس . [ ق ُ ح ِ ] (ع ص ) مرد دلاور و بدخوی بیباک . || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
داعکة
لغتنامه دهخدا
داعکة. [ ع ِ ک َ ] (ع ص ) گول . (مؤنث و مذکر در وی یکسان است ). || زن گول بیباک دلیر. (منتهی الارب ).
-
عتریف
لغتنامه دهخدا
عتریف . [ ع ِ ] (ع ص ) پلید. بدکار. بیباک . دلاور. کارگذار ستم کار درشت سخت . || شتر استواراندام . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
-
گستاخ رو
لغتنامه دهخدا
گستاخ رو. [ گ ُ رَ / رُو ] (نف مرکب ) بیباک رو. آنکه در رفتار ملاحظه از چیزی نکند : گستاخ روان آن گذرگاه کردند درون آن حرم راه .نظامی .
-
کاپلوش
لغتنامه دهخدا
کاپلوش . [ پ ِ ] (اِخ ) دژخیم پاریس (از 1411 تا 1418 م .). یکی از سران حرس «بورگینیون » در عهد شارل ششم . به امر «ژان بیباک » وی را گردن زدند.
-
طیثار
لغتنامه دهخدا
طیثار. [ طَ ] (ع اِ) شیر بیشه . اسد. || بیشه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). طَثْیار. || (ص ) رجل طَیْثار؛ مرد بیباک . طثیار. (منتهی الارب ).
-
غملس
لغتنامه دهخدا
غملس . [ غ َ م َل ْ ل َ ] (ع ص ) بمعنی پلید دلیر بیباک است ، و آن را وصف گرگ آرند و گویند: ذئب غملس ؛ یعنی گرگ خبیث جری .(از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
-
فتوک
لغتنامه دهخدا
فتوک . [ ف ُ ] (ع مص ) به کار خواسته ٔ نفس درآمدن . || بیباک شدن جاریه . || مبالغه نمودن در خبث . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || تندی کردن به کسی . || ناگهان کشتن کسی را. || فرصت جستن برای کشتن کسی و کشتن اورا. || الحاح در چیزی . (اقرب الموارد).
-
فتی
لغتنامه دهخدا
فتی . [ ف ُ ت َی ی ] (ع اِ مصغر) مصغر فَتی ̍. (اقرب الموارد). || کاسه ٔ حریفان شوخ و بیباک . (منتهی الارب ). قدح الشطار. (اقرب الموارد).
-
شیرگام
لغتنامه دهخدا
شیرگام . (ص مرکب ) که گام چون شیر دارد. که گام چون شیر بردارد. کنایه از متهور و بیباک و دلیر. (یادداشت مؤلف ) : شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگردببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.منوچهری .