کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بُکُن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بکن کردن
لغتنامه دهخدا
بکن کردن . [ ب َ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بریان کردن آرد نخود. (ناظم الاطباء). || نهادن گرد خشک در دهان . (ناظم الاطباء).
-
پوستین بکن حریر بپوش
لغتنامه دهخدا
پوستین بکن حریر بپوش . [ ب ِ ک َ ح َب ِ ] (اِ مرکب ) نام مرغی که پیش از دیگر مرغان در نزدیکی نوروز خواندن آغازد و خواندنی طویل دارد و آن را چرخ ریسَک و چِلَّه ریسَک نیز نامند . || حکایت صوت مرغ مزبور.
-
جستوجو در متن
-
پیکان کندن
لغتنامه دهخدا
پیکان کندن . [ پ َ / پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیکان کشیدن . برآوردن پیکان از ریش : سخت مشتاقیم پیمانی بکُن سخت مجروحیم پیکانی بکَن .سعدی .
-
زیباسخن
لغتنامه دهخدا
زیباسخن . [ س ُخ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) خوش گفتار. نیکوسخن : که ای زشت کردار زیباسخن نخست آنچه گویی به مردم ، بکن .سعدی (بوستان ).
-
فعال
لغتنامه دهخدا
فعال . [ ف َ ل ِ ] (ع اِ فعل )امرست یعنی بکن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
کوسیدن
لغتنامه دهخدا
کوسیدن . [ دَ ] (مص ) صاحب جهانگیری در کلمه ٔ کوس به معنی کوفتن این بیت فردوسی را شاهد آورده است : گیاهی که گویم تو با شیر و مشک بکوس و بکن هر دو در سایه خشک . فردوسی .در اینجا، بکوب و بکن ... نیز می توان خواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
سترپوشی
لغتنامه دهخدا
سترپوشی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل ستر پوشیدن . پرده پوشی : بکن سترپوشی که پوشیده ایم برسوایی کس نکوشیده ایم . نظامی .رجوع به ستر شود.
-
فتح کردن
لغتنامه دهخدا
فتح کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گشادن . گشودن : دلیر آمدی سعدیا در سخن چو تیغت به دست است ، فتحی بکن . سعدی .رجوع به فتح شود.
-
پیش مرگ
لغتنامه دهخدا
پیش مرگ . [ م َ ] (ص مرکب ) که پیش از کسی میرد. که پیش از وی بدرود حیات گوید. بلاگردان .- پیش مرگ شدن کسی را ؛ برخی او شدن . فدای او شدن . پیش بمردن کسی را. تصدیق او شدن . تصدق او رفتن : الهی پیش مرگت بشوم فلان کار را بکن .
-
دوزک
لغتنامه دهخدا
دوزک . [ دُ زَ ] (اِ) دوز. دز. سرآستین : ای طرفه ٔ خوبان من ای شهره ٔ ری لب را به سر دوزک بکن پاک از می . رودکی .رجوع به دز ودوز شود.
-
کمکان
لغتنامه دهخدا
کمکان . [ ] (ص ) کوه کن بود. (لغت فرس چ اقبال ص 397) : به کوه اندرون گفت کمکان مابیاو بکن بگسلد جان ما.رودکی (از لغت فرس ایضاً).
-
نشستگه
لغتنامه دهخدا
نشستگه . [ ن ِ ش َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) نشستگاه . جای نشستن . مقام . مکان . جا. رجوع به نشستگاه شود : پیش دل اندر بکن نشستگهم وز عمل و علم کن نثار مرا.ناصرخسرو.
-
سبیدرک
لغتنامه دهخدا
سبیدرک . [ س ِ رَ ] (اِ) اسبیدرگ . سپیدرگ . دستارچه . حوله . دستمال : ای قبله ٔ خوبان من ای طرفه ٔ ری لب را به سبیدرک بکن پاک از می .(از شرح حال رودکی نفیسی ص 1045).
-
هیی
لغتنامه دهخدا
هیی . [ هََ ] (فعل ) صورتی و تلفظی محلی از کلمه ٔ هستی . هستی تو. (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) : خان و مان ساز اگر هیی مردم ور چو مرغی بکن نشیمن خویش .سوزنی .