کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوزنگان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بوزنگان
لغتنامه دهخدا
بوزنگان . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) ج ِ بوزنه : آن یکی برجهد چو بوزنگان پای کوبد بنغمه ٔ طنبور. ناصرخسرو.و رجوع به بوزنه و بوزینه شود.
-
جستوجو در متن
-
نصاحات
لغتنامه دهخدا
نصاحات . [ ن ِ ] (ع اِ) چرم ها و رسن های حلقه دار که آن را نصب کرده بوزنگان را شکار کنند.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (از المنجد). مفرد آن نِصاحِة است . || جلدها. جلود. (از متن اللغة). پوستها، که دوخته می شود بعض آن بر دیگر...
-
طاقان کوه
لغتنامه دهخدا
طاقان کوه . (اِخ ) منزلی است از منازل بین راه از جاجرم تا نیشابور. حمداﷲ مستوفی در تحت عنوان مسافت طرق گوید: از مهماندوست بطریق جاجرم تا نیشابور و از توده تا طاقان کوه هشت فرسنگ و از او تا رباط بوزنگان بدیه احمدآباد شش فرسنگ و از او تا نیشابور چهارفر...
-
ضرف
لغتنامه دهخدا
ضرف . [ ض َ رِ ] (ع اِ) درخت انجیر. (منتهی الارب ) (فهرست مخزن الادویه ). بعضی گفته اند درختی است کوهی در بزرگی و در برگ مانا بدرخت اثاب . بار آن سپید مدور و پهن ، مانند تین الحماط الصغار و تلخ . می شکنند آن را بدندان و میخورند آن را مردم و طیور و بو...
-
پای کوبیدن
لغتنامه دهخدا
پای کوبیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) زدن کف پای بر زمین یا چیزی دیگر بسختی . رقص . پای بازی کردن . رقصیدن : یکی چامه گوی و دگر چنگ زن یکی پای کوبد شکن بر شکن . فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1879).آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هرزمان آن بحق دیوانگی باشد مخوان آنرا...
-
بخشایش آوردن
لغتنامه دهخدا
بخشایش آوردن .[ ب َ ی ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) رقت کردن . رحم کردن . ترحم کردن . رحمت آوردن . عفو کردن . درگذشتن : نه بخشایش آرد بکس بر نه مهردژآگاه دیوی پرآژنگ چهر. فردوسی .که ایوان او بود زندان من چو بخشایش آورد یزدان من . فردوسی .کنون رنج مهرش بجایی ر...
-
تار
لغتنامه دهخدا
تار. (اِ) چیز دراز بسیار باریک مثل موی و لای ابریشم و رشته ٔپنبه و تنیده ٔ عنکبوت . (فرهنگ نظام ). تانه ٔ بافندگان که نقیض پود است . (برهان ) (انجمن آرا). ریسمان جامه که بهندی تانا گویند. (غیاث اللغات ). ریسمان پارچه که در طول واقع شده است ، و آنکه د...