کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بوز
لغتنامه دهخدا
بوز. (اِ) اسب نیله که رنگش به سفیدی گراید. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || اسب جلد و تند و تیز. (برهان ). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی ). اسب تند و تیز. (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اسب تندرو. اسب جلد. (ف...
-
بوز
لغتنامه دهخدا
بوز. (اِ) گرانی و سنگینی تب و حرارت . (آنندراج ).
-
بوز
لغتنامه دهخدا
بوز. [ ب َ / بُو ] (اِ) سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ). روئیدگی و سبزیی که بواسطه ٔ رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء). بوزک . ...
-
واژههای مشابه
-
کله بوز
لغتنامه دهخدا
کله بوز. [ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهستانی از بخش مرکزی شهرستان میانه است که در جنوب و جنوب غربی میانه واقع است و از شمال به دهستان حومه و از جنوب به بخش مرکزی زنجان و از مشرق به دهستان کاغذکنان و از مغرب به دهستان تیرچایی محدود است . کوهستانی و معتدل مایل ...
-
جان بوز
لغتنامه دهخدا
جان بوز. [ جام ْ ] (اِ مرکب ) در دو مورد فخرالدین گرگانی این کلمه را بکار برده و در هیچیک از فرهنگهای موجود معنایی که مناسب باشددیده نشد و معنی دقیق آن معلوم نگردید : کنون از من همی جان بوز خواهی به دی مه در همی نوروز خواهی چو کام و ناز باشد نه مرایی...
-
بمبلی بوز
لغتنامه دهخدا
بمبلی بوز. [ ب َ ب ِ بو ] (اِ) نامی است که در کردستان به تمیس دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تمیس شود.
-
عجمی کله بوز
لغتنامه دهخدا
عجمی کله بوز. [ ع َ ج َ ک ُ ل َ ](اِخ ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه دارای 200 تن سکنه . آب آن از چشمه ، محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
واژههای همآوا
-
بوض
لغتنامه دهخدا
بوض . [ ب َ ] (ع مص ) مقیم شدن بجایی و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || به شدن روی کسی از کلف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
بوظ
لغتنامه دهخدا
بوظ. [ ب َ ] (ع مص ) انداختن منی در رحم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || فربه شدن بعد از لاغری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
بوذ
لغتنامه دهخدا
بوذ. (اِخ ) کوهی است به سراندیب که آدم علیه السلام بر وی هبوط کرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بعضی جبل نوذ را که بهند است و گویند آدم بدان جا هبوط کرده است ، بوذ ضبط کرده اند. رجوع به راهون شود. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
بوذ
لغتنامه دهخدا
بوذ. [ ب َ ] (ع مص )ستم کردن بر مردم . || محتاج گشتن . || فروتنی نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
ابؤز
لغتنامه دهخدا
ابؤز. [ اَ ءُ ] (ع اِ) ج ِ بازی به معنی باز، مثل بوازی و بُزاة و بوز و بیزان .