کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوالحکم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بوالحکم
لغتنامه دهخدا
بوالحکم . [ بُل ْ ح َ ک َ ] (اِخ ) قبل از انکار اسلام کنیت ابوجهل بود. چون اسلام را انکار کرد کنیت او ابوجهل مقرر کردند. (از آنندراج ) (از غیاث ) : دانی کاین قصه بود هم بگه بیوراسب هم بگه بخت نصر هم بگه بوالحکم . منوچهری .غبن بود گنج عرش خازن او اهرم...
-
جستوجو در متن
-
ابوالحکم
لغتنامه دهخدا
ابوالحکم . [ اَ بُل ْ ح َ ک َ ] (اِخ ) ابوجهل در جاهلیت بدین کنیت مشهور بود و رسول اکرم صلوات اﷲعلیه کنیت او به ابوجهل بگردانید:بوالحکم نامش بد و بوجهل شدای بسا اهل از حسد نااهل شد.مولوی .
-
بوالحکمان
لغتنامه دهخدا
بوالحکمان . [ بُل ْ ح َ ک َ ] (اِ مرکب ) مراداز بیدینان ، چه ابوالحکم کنیت ابوجهل بود، قبل از انکار اسلام چون از اسلام انکار کرد، کنیت او ابوجهل مقرر کردند. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به بوالحکم شود.
-
بوجهل
لغتنامه دهخدا
بوجهل . [ ج َ ] (اِخ ) ابوجهل : ولید و حارث و بوجهل و عقبه و شیبه کجاست آصف و کو ذوالخمار و کو عنتر. ناصرخسرو.چون عمر از عقل آمد سوی جان بوالحکم بوجهل شد در بحث آن . مولوی .گر بصورت آدمی انسان بُدی احمد و بوجهل خود یکسان بُدی احمد و بوجهل در بتخانه ر...
-
ابوجهل
لغتنامه دهخدا
ابوجهل . [ اَ ج َ ] (اِخ ) کنیت اسلامی عمروبن هشام بن مغیره ٔ مخزومی . و بزمان جاهلیت کنیت او ابوالحکم و معروف به ابن الحنظلیه بود. او با رسول اکرم و دین مسلمانی دشمنی سخت میورزید و مسلمانان را می آزرد. و آنگاه که رسول صلوات اﷲعلیه بمدینه هجرت فرمود ...
-
انها
لغتنامه دهخدا
انها. [اِ ] (ع اِ) آگاه کردن . (تاریخ بیهقی ) (آنندراج ). خبر دادن . (غیاث اللغات از منتخب اللغة) : خداوندی که در وحدت قدیمست از همه اشیانه اندر وحدتش کثرت نه محدث را از او انها. ناصرخسرو.- انها کردن ؛ آگاه ساختن . اطلاع دادن . خبر دادن : قضات و صاح...
-
دیوانی
لغتنامه دهخدا
دیوانی . [ دی ] (ص نسبی ) منسوب به دیوان . درباری . منسوب ببارگاه و دربار پادشاه : و بوالقاسم بوالحکم که صاحب معتمد است آنچه رود بوقت خویش انهاء میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). || ملازم پادشاه . ج ، دیوانیان . (از ن...
-
همراز
لغتنامه دهخدا
همراز. [ هََ ] (ص مرکب ) هم راز. محرم اسرار. شخصی که از او هیچ چیز پنهان نکنند. (برهان ). دو تن که رازهای خود را به یکدیگر میگویند : مر این هر دو با رستم نامدارشب و روز بودند همراز و یار. فردوسی .سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمان پرست . ...
-
غبن
لغتنامه دهخدا
غبن . [ غ َ ] (ع مص ) زیان آوردن بر کسی در بیع. (منتهی الارب ). زیان آوردن بر کسی در بیع و شراء.(کشاف اصطلاحات الفنون ). زیان آوردن بر کسی در بیع وشراء و فریفتن . (مصادر زوزنی ). || زیان یافتن در خرید و فروخت . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). با لفظ کشیدن...
-
ای
لغتنامه دهخدا
ای . [ اَ / اِ ] (حرف ندا) کلمه ٔ ندا مانند: ای برادر، ای خدا، ای آقا. (ناظم الاطباء). حرف نداست نحو: ای ربی . (منتهی الارب ). کلمه ای که بدان کسی را خوانند : ای طرفه ٔ خوبان من ای شهره ٔ ری گپ را به سر درک بکن پاک از می . رودکی .ای مج کنون تو شعر من...
-
کلک
لغتنامه دهخدا
کلک . [ ک َ ل َ ] (اِ) نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان ). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج ). مبضع و نشتر فصاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) : در دل خیال غمزه ٔ تیرت چو بگذردگویی زدند بر دل پرخون من ک...
-
بختنصر
لغتنامه دهخدا
بختنصر. [ ب ُ ت ُ ن َ /ب َ ت َ ن َص ْ ص َ ] (اِخ ) (...دوم ) از پادشاهان بزرگ بابل قدیم که از 604 یا 605 ق .م . تا 562 ق .م . در بابل حکمرانی کرده است و در کتاب مقدس نبوکد نصر آمده است . او پسر نبوپولاسر بود، در حوالی 612 ق .م . با دختر هووخشتر پادشا...
-
گه
لغتنامه دهخدا
گه . [ گ َه ْ ] (اِ) مخفف گاه . بوته ٔ زرگران که در آن طلا و نقره گدازند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ). کوره . کوره ٔ حدادی : شوسه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟ فرخی .دشت ماننده ...
-
صاحب
لغتنامه دهخدا
صاحب . [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبة و صحابة. یار. ج ، صَحْب ، صُحبة، صُحْبان ، صِحاب ، صَحابة، صِحابة. ج ِ فاعل بر فَعالة جز در این مورد نیامده است . (منتهی الارب ). ج ، اَصحاب ،صَحب ، صَحابة، صِحاب ، صُحبة، صَحبان . || همراه . (ربنجنی...