کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بهروزه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بهروزه
لغتنامه دهخدا
بهروزه . [ ب ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب )بمعنی بهروز است که بلور کبود صاف کم قیمت باشد. (ازبرهان ). بهروج . بهروجه . بهروز. بلور کبود در نهایت صافی و لطافت و خوش رنگ و بغایت کم بها. (رشیدی ) (جهانگیری ). بهروجه . بهروز. بهروج . بلور کبود شفاف کم قیمت . (از...
-
واژههای همآوا
-
بحروزه
لغتنامه دهخدا
بحروزه . [ ب َ زَ / زِ ] (اِ)بحروزه ٔ تر؛ سقز درخت کاج که تربانتین بود. بحروزه ٔ خشک ؛ کندر. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
بهروج
لغتنامه دهخدا
بهروج . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از بلور کبود است در نهایت لطافت و صافی و خوشرنگ و کم قیمت . (برهان ). بهروجه . بهروز. بهروزه . نوعی از بلور کبود است که کم بها و برنگ پیروزه است . (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء) (از الجماهر بیرونی ...
-
بهروز
لغتنامه دهخدا
بهروز. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) به روز. روز نیک و روز خوش . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) نیک روز. خوش اختر. نیکبخت . (فرهنگ فارسی معین ) : قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش بهروزو لالا دیده ام . خاقانی .ز تو بی روزیم خوانند و گویندمرا آن به که من بهرو...
-
شهروزه
لغتنامه دهخدا
شهروزه . [ ش َ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) گدایی را گویند که هر روز بر دور یکی از محلات شهر و کوچه و بازار بگردد و گدایی کند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) : شاهیم نه شهروزه ، لعلیم نه بهروزه عشقیم نه سرمستی ، ...
-
بهروجه
لغتنامه دهخدا
بهروجه . [ ب ِ ج َ / ج ِ ] (اِ مرکب ) بمعنی بهروج که بلور کبود کم قیمت است . (برهان ). بهروج . بهروز. بهروزه . (آنندراج ). بهروج . (ناظم الاطباء). بهروج . بهروز. (فرهنگ فارسی معین ). || کندر هندی را نیز گویند. (برهان ). و رجوع به بهروج و بهروز شود.
-
بارزد
لغتنامه دهخدا
بارزد. [ زَ ] (اِ) بمعنی بیرزد است و آن صمغی باشد مانند مصطکی و بعربی قِنّه خوانند. دو درم آنرا بآب بنوشند بواسیر را سود دارد.(برهان ) (آنندراج ). تره ای است چون اسپرغم که اطبا بادرونه نویسند و آنرا از ادویه ٔ طبی نامند و بادرنجویه نیز گویندش . (اوبه...