کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بنابه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بنابه
لغتنامه دهخدا
بنابه . [ ب َ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) نوبت و قسمت آب . (انجمن آرای ناصری ). نوبت و قسمت آب باشد، چنانکه گویند بنابه ٔ ماست یعنی نوبت ماست . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
علی قول
لغتنامه دهخدا
علی قول . [ ع َ لا ق َ لِن ْ ](ع ق مرکب ) بنابه گفته ای . بنابه روایتی . به قولی .
-
خرانگور
لغتنامه دهخدا
خرانگور. [ خ َ اَ گ َ وَ ] (اِ) تَرَنجِبین بنابه اصطلاح گنابادیها.
-
لیطی
لغتنامه دهخدا
لیطی . (اِخ ) نام نیای هفتم اسکندر بنابه روایت ابن البلخی در فارسنامه . (فارسنامه چ اروپا ص 16).
-
مهرانیه
لغتنامه دهخدا
مهرانیه . [ م ِ نی ی َ ] (اِخ ) مهرانی . از طوایف کرد ایران ، بنابه روایت مسعودی . رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 113 شود.
-
عروسی رفتن
لغتنامه دهخدا
عروسی رفتن . [ ع َ رَ ت َ] (مص مرکب ) حضور یافتن در جشن عروسی کسی (بنابه دعوت قبلی ). شرکت در جشن عروسی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کردوخوی
لغتنامه دهخدا
کردوخوی . [ ک ُ ] (اِخ ) بنابه گفته ٔ مورخان یونانی ، ساکنان ناحیه ٔ کردوئن بوده اند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 90). رجوع به همین کتاب و کردوئن شود.
-
کرکوکران
لغتنامه دهخدا
کرکوکران . [ ] (اِخ ) بنابه روایت صاحب کتاب الجماهر قریه ای است از رستاق قهستان از طسوج کران . (الجماهر ص 205). اما در مآخذ موجود نام این قریه دیده نشد.
-
ساعتی
لغتنامه دهخدا
ساعتی . [ ع َ ] (ص نسبی ، ق ) بمیزان ساعت . به نسبت ساعت . بنابه ساعت : آب را در این ده ساعتی میفروشند. گرمابه ها از مشتریان ساعتی پول میگیرند.
-
شهرآماردبیر
لغتنامه دهخدا
شهرآماردبیر. [ ش َ دَ ] (اِ مرکب ) بنابه گفته ٔ خوارزمی دبیر عواید دولت شاهنشاهی بروزگار ساسانیان . (ایران در زمان ساسانیان ص 155).
-
بشر
لغتنامه دهخدا
بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن شَبر. بنابه روایت خطیب ، یکی از نوزده تن یاران عمر در مداین بود. رجوع به الاصابة ج 1 ص 178 شود.
-
کیفشین
لغتنامه دهخدا
کیفشین . [ ک َ ف َ ] (اِخ ) کی پشین . بنابه قول حمزه ٔ اصفهانی و مسعودی پسر کیقباد و جد کی لهراسب بوده است . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین حاشیه ٔ ص 322). رجوع به کی پشین شود.
-
کیمنش
لغتنامه دهخدا
کیمنش . [ ] (اِخ ) بنابه قول ابوریحان پسر کیقباد و جد کی لهراسب بوده است اما حمزه ٔ اصفهانی و مسعودی کیفشین (کی پشین ) نقل کرده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ، متن و حاشیه ٔ ص 322). رجوع به کیفشین و کی پشین شود.
-
کیوجی
لغتنامه دهخدا
کیوجی . [ ] (اِخ ) بنابه قول حمزه ٔ اصفهانی و مسعودی پدر کی لهراسب بوده است ، اما ابوریحان کیاوخان ضبط کرده است (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ، متن و حاشیه ٔ ص 322).