کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلافاصله پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بلافاصلة
لغتنامه دهخدا
بلافاصلة. [ ب ِ ص ِ ل َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + فاصله ) بدون فاصله . بدون آنکه فاصله ای (مکانی ) باشد. متصل . (فرهنگ فارسی معین ). ملاصق . || فوراً. (فرهنگ فارسی معین ). بی درنگ . بی آنکه فاصله ای (زمانی ) باشد.
-
جستوجو در متن
-
اعداد متوالیه
لغتنامه دهخدا
اعداد متوالیه . [ اَ دِ م ُ ت َ ی َ / ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اعدادی را نامند که نسبت بعدد ماقبل بلافاصله ٔ خود، یک یک افزوده شوند. خواه مبداء واحد و خواه غیرواحد باشد، مانند: 2 - 3 - 4 و اگر نسبت بعدد ماقبل بلافاصله ٔ خود، دودو افزوده شود، و م...
-
بازتاب
لغتنامه دهخدا
بازتاب . (اِ مرکب ) انعکاس . (لغات فرهنگستان ). جنبشی غیرارادی که بلافاصله در پی تحریک وارد بر یک عصب حسی پیدا میگردد. اینگونه حرکت بیشتر اوقات بصورت قبض و بسط عضلانی ظاهر میشود. مانند تنگ و فراخ شدن مردمک چشم زیر تأثیر روشنائی . رجوع شود به روانشنا...
-
بلافصل
لغتنامه دهخدا
بلافصل . [ ب ِ ف َ ] (ص مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + فصل ) بی فاصله . بلافاصله . (فرهنگ فارسی معین ). متصل . غیرمنقطع. پیوسته .- اعقاب بلافصل ؛ فرزندان مستقیم .- خلیفه ٔ بلافصل ؛ خلیفه و جانشین بدون واسطه .- فرزند بلافصل شخص ؛ فرزند مستقیم وی .
-
بمجرد
لغتنامه دهخدا
بمجرد. [ ب ِ م ُ ج َرْ رَ دِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) (از: «ب » + مجرد) فی الفور. درحال . بلافاصله . در همان آن . (ناظم الاطباء). || فقط. بدون چیزی دیگر : بمجرد گمان ... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن ... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه ). رجوع به...
-
رزاسس
لغتنامه دهخدا
رزاسس . [رُ س ِ ] (اِخ ) رزاس . برادر سپیتربات داماد داریوش که والی ولایت ینیانی بود ودر جنگ ایران و یونان بدست خود اسکندر کشته شد. رزاس برادر وی بلافاصله به اسکندر حمله کرد و چنان ضربتی بر فرق اسکندر نواخت که کلاه اسکندر پرید و دستش زخمی شد. رجوع به...
-
سائل
لغتنامه دهخدا
سائل . [ ءِ ] (اِخ ) در تحفه ٔ سامی آمده : سید سائل از سادات صحیح النسب کاشان است و در شعر بقصیده گوئی مایل . در قصیده تتبع دریای اسرار امیرخسرو میکند. این بیت از قصیده ٔ اوست :ظالم ار بر چرخ راند باد پای سلطنت آه مظلوم از پی او همچو باد صرصراست . (ت...
-
لاادامی
لغتنامه دهخدا
لاادامی . [ اُ ] (اِخ ) نام زن پُرتزیلاس . این مرد موافق افسانه های یونانی نخستین سپاهی یونانی بود که در لشکرکشی یونانیهابه آسیا برای جنک با ترووا پا به تروا گذارد و در این جنگ کشته شد. لاادُامی زن وی از خدایان خواست شوهرخود را یک بار دیگر ببیند و هر...
-
پیش پای
لغتنامه دهخدا
پیش پای . [ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیش پا. اَمام . رجوع به پیش پا شود. || قدم : اجرذ؛ آنکه در رفتار پیش پایها نزدیک گذارد و پاشنه ها دور. قعثلة؛ پیش پای نزدیک گذاشتن و پاشنه ها دور در رفتار. (منتهی الارب ). - پیش پای خود نشاندن ؛ بلافاصله فرو...
-
شارل اول
لغتنامه دهخدا
شارل اول . [ ل ِ اَوْ وَ ] (اِخ ) پادشاه بریتانیای کبیر. پسر ژاک اول از خاندان استوآرت ها، بسال 1600م . در دونفرملین (اسکاتلند) تولد و بسال 1649م . وفات یافت . درسال 1625م . بپادشاهی رسید. بتشویق وزیران خود بوکینگهام . سترافورد، اسقف لور همچنین بتلقی...
-
شریدن
لغتنامه دهخدا
شریدن . [ ش ُرْ ری دَ ] (مص ) جاری شدن و روان گشتن . (ناظم الاطباء). رجوع به شَریدَن شود. || ریختن آب و جز آن پی درپی و بدون فاصله . (از آنندراج ) (از برهان ) (ناظم الاطباء). پیاپی ریختن آب و مانند آن از ناودان یا جای دیگر و بر این قیاس شران ؛ یعنی پ...
-
حرکت انعکاسی
لغتنامه دهخدا
حرکت انعکاسی . [ ح َ رَ ک َ ت ِ اِع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بازتاب . جنبشی است ساده و غیرارادی که بلافاصله در پی تحریک وارد بر یک عصب حسی پیدا میگردد. این گونه حرکتها بیشتر بصورت قبض و بسط عضلانی پدیدار میشود، مانند تنگ و فراخ شدن مردمک چشم زیر ت...
-
غلامحسین خان درویش
لغتنامه دهخدا
غلامحسین خان درویش . [ غ ُ ح ُ س َ ن ِ دَرْ ] (اِخ ) در سال 1251 هَ . ش .متولد شد. پدرش موسوم به حاجی بشیر از مردم طالقان بود که به موسیقی هم کمی آشنایی داشت و اندکی سه تار مینواخت . فرزندش را به موزیک دارالفنون سپرد. غلامحسین در آنجا به فراگرفتن خط،...
-
رضفه
لغتنامه دهخدا
رضفه . [ رَ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) یا رضفة. کنده ٔ زانو. گردنای زانو. (دهار) (مهذب الاسماء). عین الرکبه ، و آن استخوانی است مستدیرالشکل . کشکک . کاسه ٔزانو. سر زانو. (یادداشت مؤلف ). استخوان قابک زانوکه گردنا نیز گویند. (از ناظم الاطباء). ج ، رَضَف...