کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بقع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب َ ] (ع مص ) رفتن ، یقال : ما ادری این بقع هو. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بجایی رفتن . (آنندراج ). و لایستعمل الا فی الجحد. (اقرب الموارد). || رسیدن کسی را سختی و بلا. (آنندراج ). رسیدن کسان را سختی و بلا: بقعتهم باقعة. (از منتهی الارب...
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب َ ق َ ] (ع اِ) پیسی در مرغ و سگ . (ناظم الاطباء). پیسگی در مرغ و سگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب َ ق َ ] (ع مص ) پیسه گردیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ج ِ ابقع. (منتهی الارب ). || بسنده کردن بچیزی ،بقع به . || خالی شدن زمین از کسی یا چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تر گردیدن تن آبکش جابجا از آب : بقع المستقی . (ناظم الاط...
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب َ ق ِ ] (ع اِ) جایی که در آن ملخهای پیسه باشد. (ناظم الاطباء).
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب ُ ] (ع اِ) مردم آبکشی که بدنش از آب جابجا تر شده باشد. (ناظم الاطباء). آب کشانی که بدن آنها جابجا از آب تر شده باشد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || (ص ) قومی که بر آنها جامه های مرقع باشد. و منه قول حجاج : رایت قوماً بقعا، کانه ج ِ ابقع. (...
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ابقع و بَقعاء. (ناظم الاطباء). کانه ج ِ ابقع. (منتهی الارب ).
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ بُقْعَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به بقعة شود. || ج ِ اَبقَع. (اقرب الموارد). رجوع به ابقع شود.
-
واژههای همآوا
-
بغا
لغتنامه دهخدا
بغا. [ ب َ ] (اِ) حیز وپشت پایی را گویند و بعربی مخنث خوانند. (برهان ) (ازانجمن آرا) (از آنندراج ). حیز. (صحاح ). حیز و مخنث باشد، اما بعد از تتبع ظاهر شد که این لفظ عربی است .(سروری ). هیز مخنث . (غیاث ) (از اوبهی ). مخنث . حیز. هیز. (حاشیه ٔ فرهنگ ...
-
بغا
لغتنامه دهخدا
بغا. [ ب َ ] (اِ) روسپی و زناکار و کودک رسوا. (ناظم الاطباء) : وگر اجل به امیر اجل نیز رسدچرا کنی تو بغا دست پیش او ببغل . ناصرخسرو.گرچنین است پس بود در خوربند شاعر چو او بغا باشد. مسعودسعد (دیوان چ 1 ص 109).کنج دهان بغا نشیب کند آب از صفت کیر او چو ...
-
بقا
لغتنامه دهخدا
بقا. [ ب َ ] (اِخ ) محمد بقا. از اولاد خواجه عبداﷲ انصاری است که بسال بیست و شش از جلوس اورنگ زیب درگذشته . او راست : تاریخ مرآت جهان نما که محمدرضا برادر وی مرتب کرده است . این دو بیت از اوست :جا کنم در سایه ٔ آن سرو قدکه رسد از عالم بالا مدد.قدت را...
-
بقا
لغتنامه دهخدا
بقا. [ ب َ ] (ع اِمص ) زیست و زندگانی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ). ماندن در جهان . ضد فنا. (آنندراج ). باقی ماندن . (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی ). بماندن . (مؤید الفضلاء). عمر و رجوع به بقاء شود : در دار فنا اهل...
-
جستوجو در متن
-
باقع
لغتنامه دهخدا
باقع. [ ق ِ ] (ع ص ) اکتفاکننده بچیزی . (از اقرب الموارد). و رجوع به بَقَع شود.
-
مبقع
لغتنامه دهخدا
مبقع. [ م ُ ب َق ْ ق َ ] (ع ص ) از رنگهای اسب : فان کان فی الخیل بقع من ای لون کان دون البیض قیل مبقع. (صبح الاعشی ج 2 ص 18). رجوع به بَقَع شود.