کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بقدری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
محسل
لغتنامه دهخدا
محسل . [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (ع ص ) کسی که بقدری که باید خود را خوار و زبون میکند. || آنکه خود را برمی اندازد. (ناظم الاطباء).
-
مستوکف
لغتنامه دهخدا
مستوکف . [ م ُت َ ک ِ ] (ع ص ) آنکه در غسل بقدری آب میریزد که چکیده می شود. (از منتهی الارب ). و رجوع به استیکاف شود.
-
انتان
لغتنامه دهخدا
انتان . [ اِ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک طائف و در آن جنگی میان هوازن و ثقیف واقع شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در آن جنگ بقدری کشته زیادت شد که گندیده و عفن گردید لذا بدین نام موسوم شد. (از مراصدالاطلاع ).
-
قورمه پلو
لغتنامه دهخدا
قورمه پلو. [ قُرْ م َ / م ِ پ ُ ل ُ ] (اِ مرکب ) نوعی پلو و طرز تهیه ٔ آن بدین گونه است که چلو را پخته و ادویه زده ، روغن بر رویش نمیدهند و همان قدر که باید به رویش داد در قورمه می ریزند و آب قورمه را به رویش می ریزند. طریق قورمه این است : بقدری که ب...
-
کاتن
لغتنامه دهخدا
کاتن . [ ت ِ ] (اِخ ) نام یکی از دو تن محارم «بسوس » کشنده ٔ داریوش که در تسلیم او به اسکندر باوی همداستان شد. مهارت او در تیراندازی بقدری بود که مرغ را در حال پرش میزد و با وجود اینکه ایرانیان در تیراندازی معروف بودند او را تیرانداز ماهر میدانستند. ...
-
کاشالوت
لغتنامه دهخدا
کاشالوت . [ ل ُ ] (فرانسوی ، اِ) کاشالو. شیرماهی . ماهی عنبر. عنبرماهی . حوت . جانور دریایی که گاهی بقدری بزرگ شود که طول بدنش 30 گز گردد. در زیر پوست او پرده ای ضخیم از چربی وجود دارد. چون از مدفوع خشک شده ٔ او عنبر به دست می آید که بوی خوش دارد از ...
-
بحیره ٔ ارجیش
لغتنامه دهخدا
بحیره ٔ ارجیش . [ ب ُ ح َ رَ ی ِ اَ ] (اِخ ) همان دریاچه ٔ خلاط است که مدت ده ماه ماهی و قورباغه در آن ظاهر نمی شود و دو ماه دیگر ماهی بقدری زیاد است که با دست می شود گرفت . (از معجم البلدان ) : نشگفت اگر بحیره ٔ ارجیش بعد ازین آرد صدف ز بحرگهرپرور س...
-
چربانیدن
لغتنامه دهخدا
چربانیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) چرباندن . زیادت کردن . افزودن وزن چیزی را هنگام وزن کردن . سنگین تر از وزن مقرر کشیدن . زیاد کردن بهره و سهم کسی هنگام قسمت کردن . زیاد دادن بهر کسی را. چرباندن سهم کسی بقدری که بیش از حق خود نصیب برد. || زیاد کردن قیمت جن...
-
تفضیج
لغتنامه دهخدا
تفضیج . [ ت َ ] (ع مص ) خوی کردن بن موی بقدری که روان نگردد. || نیک بهم رسانیدن اندام پیه را چنانکه عروق لحم در مداخل شحم کفته گردد. || ترنجیدن . || کم گوشت شدن اندام ناقه . || گشاده و فراخ شدن هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به تفضج شو...
-
گوکله شور
لغتنامه دهخدا
گوکله شور. [ ل َ ش َ وَ ] (اِخ ) محلی است در شبه جزیره ٔ میانکاله در دریای خزر. گوکله شور یعنی گودی کله ٔ گاو. این نام از آن رو است که آنجا بقدری پر گل است که قابل عبور نیست و گاومیش داران برای جای پا ناگزیرند که کله ٔ گاو مرده جستجو کنند و به کار بر...
-
نومولیت
لغتنامه دهخدا
نومولیت . (فرانسوی ، اِ) جانورانی تک سلولی از رده ٔ روزن داران که دارای صدفی مارپیچی و کم ضخامت شبیه سکه بوده اند و صدف آنها مشتمل بر تعداد زیادی خانه های کوچک بود که همیشه آخرین خانه محل زندگی حیوان بوده است ، این جانوران در دوران سوم زمین شناسی بسی...
-
زمین دار
لغتنامه دهخدا
زمین دار. [ زَ ] (نف مرکب ) مرزبان . (دهار) (آنندراج ). || خداوند ده و ریش سفید ده . (ناظم الاطباء). دارنده ٔ زمین و صاحب ملک و مزرعه . || به اصطلاح هندی ، مأموری که مالیات اراضی سپرده ٔ بخود را جمع می کند و صد یک حق العمل بر میدارد. (ناظم الاطباء)....
-
عای
لغتنامه دهخدا
عای . (اِخ ) (در عبری بمعنی کومه ٔ خرابی ) یکی از شهرهای کنعانیان که یوشعآن را مفتوح گردانید ابراهیم نیز چادر خود را در میانه ٔ عای و بیت ایل بر پا نمود و مسافت میانه ٔ این دو شهر بقدری بود که امکان داشت کمینگاهی به طرف غربی عای فراهم کرده که مردان و...
-
شکرپلو
لغتنامه دهخدا
شکرپلو. [ ش َ ک َ پ ُل َ / لُو ] (اِ مرکب ) نوعی پلو. طرز تهیه ٔ آن چنین است که شکر را مانند سکنجبین قوام آورند و در چلوکش بر روی برنج ریزند و بر هم زنند و هر قدر هم که از شکر بماند بر رویش ریزند. سپس پوست نارنج را زیر آب گرفته و مقشر کنند و روغن را ...
-
ژوپی تر آمون
لغتنامه دهخدا
ژوپی تر آمون . [ ت ِ ] (اِخ ) یکی از القاب اسکندر کبیر، و شرح آن چنین است : زمانی که اسکندر کبیر در مقدونیه بود خودرا پسر زئوس یا ژوپیتر که بنابر افسانه های قدیم یونان خدای خدایان بود می دانست . از اینرو بعدها که از مصر به معبد آمون رفت کاهن آنجا از ...