کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بعضی از اوقات پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
غالب
لغتنامه دهخدا
غالب . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غلبه . غلبه کننده . چیره . قاهر. پیروز. زبردست . توانا. خداوند دست . ظاهر. فایق . فیروز. سرآمده . (آنندراج ). پیش آمده . (آنندراج ) : به پیش دل ما همه روشن است که بر آن همه غالب این یک تن است . فردوسی .شرم خداآفرین ...
-
اوقات
لغتنامه دهخدا
اوقات . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ وقت . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). ازمنه و فصول و ساعات و هنگام . (ناظم الاطباء) : چو دی رفت فردا نیامد به پیش مده خیره بر باد اوقات خویش . فردوسی .گوش هش دارید این اوقات رادرربایید این ...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع اِمص ) سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره . (از منتهی الارب ). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره . (از اقرب الموارد). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطه ٔ علتی . (غیاث اللغات ). ضعف بصر. ضعف باصره . کم دید شدن چشم . ...
-
غطش
لغتنامه دهخدا
غطش . [ غ َ طَ ] (ع اِمص ) سستی بینایی با سیلان اشک اکثر اوقات یا همواره . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
-
بینا
لغتنامه دهخدا
بینا. [ ب َ ] (ع اِ) همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابع...
-
مواقیت
لغتنامه دهخدا
مواقیت . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ میقات . (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). رجوع به میقات شود.- علم مواقیت ؛ علمی است که بوسیله ٔ آن اوقات و احوال روز و شب و کیفیت دسترسی به این اوقات شناخته می شودو فایده ٔ آن شناختن اوقات عبادات و دست یافتن...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع مص ) سخن در کسی اثر کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فربه گشتن مریض . (از منتهی الارب ). سالم گشتن بدن بیمار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سست بینایی گردیدن . (از منتهی الارب ). سست بینایی گردیدن دیده و ج...
-
بیمارغنج
لغتنامه دهخدا
بیمارغنج . [ غ َ ] (ص مرکب ) بیمارناک . (لغت فرس اسدی ). بمعنی بیمارناک و دردمند است یعنی بیشتر اوقات بیمار و رنجور باشد. (برهان ). کسی را گویند که اکثر اوقات بیمار باشد. (جهانگیری ). بیمارناک و دردمند و علیل یعنی کسی که بیشتر اوقات رنجور باشد. (ناظم...
-
باونات
لغتنامه دهخدا
باونات . (اِخ ) ظاهراً صورت دیگریست از بوانات از محال فارس : میرزا ابوالفضل که بعضی اوقات در ابرقوه به امر شیخ الاسلامی و مدتی در محال باونات به شغل تصدی و منصب وزارت اشتغال می نمود. (از تاریخ مفیدی چ افشار ص 360).
-
خرگاه قمر
لغتنامه دهخدا
خرگاه قمر. [ خ َهَِ ق َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از هاله باشد و آن دایره ای است که بعضی اوقات از بخار بهم میرسد چنانچه ماه مرکز آن دایره می گردد. (برهان قاطع).برهون . برهنون . خرگاه ماه . خرگاه مه . خرمن ماه . خرمن مه . سابود. شادورد. شاب...
-
حینیه ٔ ممکنه
لغتنامه دهخدا
حینیه ٔ ممکنه . [ نی ی َ / ی ِ ی ِ م ُ ک ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قضیه ٔ موجهه ٔ بسیطه است که در آن حکم شود بسلب ضرورت وصفیه از جانب مخالف . و این چون حینیة مطلقه نزد منطقیین اعتبار ندارد. مثال : کل ّ مَن به ذات الجنب ممکن ان یسعل فی بعض...
-
کپه گذاشتن
لغتنامه دهخدا
کپه گذاشتن . [ ک َ پ َ / پ ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول عوام تعبیری است از خوابیدن با قصد دشنام و توهین به هنگام اوقات تلخی . (از فرهنگ فارسی معین ). کَپَه کردن . کپیدن . رجوع به کپه کردن و کپیدن شود.
-
گاه از گاه
لغتنامه دهخدا
گاه از گاه . [ اَ ] (ق مرکب ) گاه و بیگاه . ندرةً. بعض اوقات : مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیرمسعود فرستاده بود. [ منوچهربن قابوس ] تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه ازگاه نامه و پیغام آوردی و میبردی . (تاریخ بیهقی ).
-
غمش
لغتنامه دهخدا
غمش . [ غ َم َ ] (ع مص ) تاریک شدن نظر کسی از گرسنگی یا تشنگی .و یا بمهمله سوء البصر اصلی ، و بمعجمه عارضی که میرود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضعیف شدن چشم با جریان اشک در اکثر اوقات . صفت آن اغمش است . (از المنجد).
-
طفیلی
لغتنامه دهخدا
طفیلی . [ طُ ف َ ] (اِخ ) اصلش از ملوکان جهانشاه پادشاه است . اوقات به بنائی میگذرانید. این بیت از اوست :در باغ نوشکفته نه آن غنچه ٔ گل است بر چوب کرده گل سر خونین بلبل است .(تحفه ٔسامی ص 139).