کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بضیع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بضیع
لغتنامه دهخدا
بضیع. [ ب َ ] (اِخ ) کوهی است . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
بضیع
لغتنامه دهخدا
بضیع. [ ب َ ] (اِخ ) لشکرگاهی متصل به یمن غیر جده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
بضیع
لغتنامه دهخدا
بضیع. [ ب َ ] (ع اِ) آداک و خشکی میان دریا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). جزیره ٔ واقعدر دریا. (از اقرب الموارد). || خوی روان شده از آدمی و ستور. || دریا. || آب گوارا. || شریک . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، بُضعْ (منتهی ا...
-
بضیع
لغتنامه دهخدا
بضیع. [ ب ُ ض َ ] (اِخ ) موضعی است بر چپ شهر جار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بضیع
لغتنامه دهخدا
بضیع. [ ب ُ ض َ ] (اِخ ) موضعی یا کوهی است بشام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
واژههای همآوا
-
بزیع
لغتنامه دهخدا
بزیع. [ ب َ ] (اِخ ) ابن حسان ، مکنی به ابوالخلیل . غوث است و ابن المصطفی از او روایت کند.
-
بزیع
لغتنامه دهخدا
بزیع. [ ب َ ] (اِخ ) ابن یونس . رئیس صنف بزیعیه از فرقه ٔ غالیه . (مفاتیح العلوم از یادداشت دهخدا). و نیز رجوع به بزیغ شود.
-
بزیع
لغتنامه دهخدا
بزیع. [ ب َ ] (اِخ ) نام چند تن از محدثان است بدین شرح : بزیع عطار. بزیع ضبی . بزیع ازدی . بزیع کوفی . بزیع لحام . بزیع مخزومی و جز آنها. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ سیستان و ذکر اخبار اصفهان و تنقیح المقال شود.
-
بزیع
لغتنامه دهخدا
بزیع. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) کودک که بی حجابانه حرف زند. || کودک ظریف و ملیح . || مرد ظریف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).- قصر بزیع ؛ قصری ظریف ، و فی الحدیث : مررت بقصر مشید بزیع. قال صاحب النهایة: البزیع؛ الظریف من الناس . شبه القصر به لحس...
-
جستوجو در متن
-
اداک
لغتنامه دهخدا
اداک . [ اَ ] (اِ) جزیره و خشکی میان دریا را گویند. (برهان قاطع). خشکی بود که در میان دریا باشد و آنرا آبخور و آبخوست و جزیره و آداک نیز نامند. (جهانگیری ) (شعوری ). این لغت را صاحب صراح در ترجمه ٔ جزیره آورده و اَطَه ٔ ترکان همین کلمه ٔ فارسی است و ...
-
بضع
لغتنامه دهخدا
بضع. [ ب ُ ] (ع اِ) جماع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). جماع با قبل زن . (فرهنگ نظام ). آرامش با. مواقعه . جمع. مجامعت . جفت گیری . مباشرت . هم خوابگی .مقاربت . نزدیکی . وقاع . || فرج . (ناظم الاطباء). فرج زن . ج ، ابضاع . (مهذب الا...
-
گوشت
لغتنامه دهخدا
گوشت . (اِ) لحم . ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان ، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده...
-
جزیره
لغتنامه دهخدا
جزیره . [ ج َ رَ ] (ع اِ) آداک . و بدین جهت جزیره اش نامیدند که از زمین جدا و منقطع است . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). موضع خشک میان دریا. (آنندراج ). یکی جزائر دریا و بدان جهت که از قسمت معظم زمین جدا است جزیره اش نامیدند. (تاج العروس از صحاح )...