کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بشاش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بشاش
لغتنامه دهخدا
بشاش . [ ب َ ] (اِ) در فارسی بند آهنین یا سیمین که بر تخته ٔ در صندوق زنند و به مسمار بدوزند برای استحکام . || موی گردن اسب . (مؤید الفضلاء). رجوع به بش شود. || ناقص و فرومایه . (مؤید الفضلاء).
-
بشاش
لغتنامه دهخدا
بشاش . [ ب َش ْ شا ] (ع ص ) کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج ). خوش و تازه رو. (غیاث ). همیشه خندان . (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی . (از مؤید الفضلاء). گشاده روی .خوش طبع. هشاش . شکف...
-
جستوجو در متن
-
بشیش
لغتنامه دهخدا
بشیش . [ ب َ ] (ع اِ) روی . (ناظم الاطباء). وجه . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) . || آنچه متعلق به ملک ید باشد. (ناظم الاطباء). ملک ید. (از اقرب الموارد). || بشاش .- بشیش الوجه ؛ تازه روی . (منتهی الارب ). گشاده روی . خوشروی . بشاش .
-
گشاده رو بودن
لغتنامه دهخدا
گشاده رو بودن . [ گ ُ دَ / دِ دَ ] (مص مرکب ) چهره ٔ باز داشتن . بشاش بودن . خندان رو بودن .
-
گشاده رو شدن
لغتنامه دهخدا
گشاده رو شدن . [ گ ُ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بشاش شدن . خندان شدن .
-
نیک رو
لغتنامه دهخدا
نیک رو. (ص مرکب ) خوش رو. زیبارو. || خندان . بشاش . (فرهنگ فارسی معین ).
-
گشاده رخ
لغتنامه دهخدا
گشاده رخ . [ گ ُ دَ / دِ رُ ] (ص مرکب ) خندان . بشاش . مسرور : همه دختران شاد و خندان شدندگشاده رخ و سیم دندان شدند.فردوسی .
-
خندان روی
لغتنامه دهخدا
خندان روی .[ خ َ ] (ص مرکب ) هش و بش . (یادداشت بخط مؤلف ). خوشروی . بشاش : هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه و شادکام باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
خوشرو
لغتنامه دهخدا
خوشرو. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) زیبارو. خوش صورت . جمیل . || خوش خلق . خوش اخلاق . مقابل عبوس . طلق الوجه . بشاش . خندان .
-
صبح خند
لغتنامه دهخدا
صبح خند. [ ص ُ خ َ ] (ص مرکب ) بشاش . خرم . شادان .آنکه خنده ٔ او در صفا ماننده ٔ صبح بود : جهان روشن بروی صبح خندت فلک در سایه ٔ سرو بلندت .نظامی .
-
ابروگشاده
لغتنامه دهخدا
ابروگشاده . [ اَ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بشاش . خوشرو. خوشخو. خوش منش . تازه رو. شکفته روی . خوش خُلق : ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست .؟
-
تازه چهر
لغتنامه دهخدا
تازه چهر. [ زَ / زِ چ ِ ] (ص مرکب ) خندان . شاد. بشاش . خوشرو : ایا،آز را داده گردن بمهردوان هر زمان پیش او تازه چهر.اسدی .بتو دادمش باش از او تازه چهرگرامی و گستاخ دارش بمهر.اسدی .
-
رخ گشاده
لغتنامه دهخدا
رخ گشاده . [ رُ گ ُ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) روی گشاده . بی حجاب . || بمجاز، بشاش . متبسم . خندان . مقابل عبوس : در عطا رخ گشاده شو چو سحرکه بود چون عطیه ٔ دیگر.مکتبی .
-
متهلل
لغتنامه دهخدا
متهلل . [ م ُ ت َ هََ ل ْ ل ِ ] (ع ص ) روی درخشنده از شادی . (آنندراج ) (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد) . شادمان روی و بشاش . (ناظم الاطباء). || ابر درخشنده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به تهلل شود.