کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ] (اِخ ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان ) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به همین کتاب ص 116 شود.
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ ] (اِخ ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه ٔ دویم یسل است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ ] (ع اِ) اسم فعل بمعنی آمین . یقال : بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || عذاب . گویند: بسلا له ؛ ای ویلا له . (منتهی الارب ). بسلا واسلا ؛ دعای بد است . (تاج العروس ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ ] (ع اِ) حلال . (برهان ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (جهانگیری ) (مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام . از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست . (منتهی الارب ) (اقرب الموار...
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ س َ ] (اِ) بسله . غله ای است که آن را گاورس گویند. (برهان ). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند وبه عربی خلر خوانند. (رشیدی ). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). گاورس یعنی ارزن بود...
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ س َ / ب َ ] (اِخ ) یکی ازوادیهای طائف است و آن را بسن هم ضبط کرده اند. (از معجم البلدان ). و رجوع به ص 182 ج 1 همین کتاب شود.
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ س َ / ب ُ س ُ ](ع اِ) ج ِ باسل . (ناظم الاطباء). رجوع به باسل شود.
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ س ِ ] (ع ص ) زشت و ترشروی از خشم یا از شجاعت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بسبل . رجوع به بسبل شود.
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب َ] (ع مص ) ملامت کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ملامت و نکوهش . (ناظم الاطباء). || بیختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیختن با غربال . (ناظم الاطباء). || شتابانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || سخت شدن . (منتهی الا...
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ باسل به معنی شیر و شجاع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || شیران . || شجاعان . دلیران : با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم ... (دره ٔ نادره چ شهیدی چ 1341 هَ . ش . ص 520).
-
بسل
لغتنامه دهخدا
بسل . [ ب ُس ْ س َ ] (ع اِ) ج ِ باسل . رجوع به باسل شود.
-
واژههای مشابه
-
بسل کوه
لغتنامه دهخدا
بسل کوه . [ ] (اِخ ) نام آبادیی در چالکرود تنکابن مازندران . رجوع به ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو چ 1336 هَ . ش . بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 143 شود.
-
واژههای همآوا
-
بصل
لغتنامه دهخدا
بصل . [ ب َ ص َ ] (ع اِ) پیاز. بصلة یکی ، و منه المثل : هو اکسی من البصل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 26) (غیاث ) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء). پیاز که یکی از بقولات مأکول است . (ناظم الاطباء). سوخ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی ن...