کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بزاق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بزاق
لغتنامه دهخدا
بزاق . [ ب َزْ زا ] (اِخ ) موضعی است از اعمال واسط. (از معجم البلدان ).
-
بزاق
لغتنامه دهخدا
بزاق . [ ب ُ ] (ع اِ) مجموعه ٔ ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست . (فرهنگ فارسی معین ). خدو. (منتهی ...
-
واژههای مشابه
-
بزاق القمر
لغتنامه دهخدا
بزاق القمر. [ ب ُ قُل ْ ق َ م َ ] (ع اِ مرکب ) حجرالقمر. (فهرست مخزن الادویة). گیاهی است در زمین عرب ، وقتی که ماه در نقصان باشد آنرا بگیرند. و زیرالقمر نیز گویند و بساق القمر بسین مهمله بمثله . (آنندراج ).
-
واژههای همآوا
-
بضاق
لغتنامه دهخدا
بضاق . [ ب ُ ] (ع اِ) بساق . بزاق . آب دهن انسان است . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به هریک از مترادفات فوق در جای خود شود.
-
بزاغ
لغتنامه دهخدا
بزاغ . [ ب َزْ زا ] (ع ص ، اِ) فصاد. (شرفنامه ٔ منیری ). فصدکننده . رگ زن : قطره ٔ خون از او بصد نشتربرنیارد ز لاغری بزاغ .کمال الدین اسماعیل (از شرفنامه ٔ منیری ).
-
جستوجو در متن
-
خدوناک
لغتنامه دهخدا
خدوناک . [ خ ُ / خ َ ] (ص مرکب ) تف آلوده . بزاق آلوده .
-
قشاء
لغتنامه دهخدا
قشاء. [ ق ُ ] (ع اِ) بزاق و آب دهن . (اقرب الموارد). رجوع به قَشا شود.
-
بضاق
لغتنامه دهخدا
بضاق . [ ب ُ ] (ع اِ) بساق . بزاق . آب دهن انسان است . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به هریک از مترادفات فوق در جای خود شود.
-
بصاقی
لغتنامه دهخدا
بصاقی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) بزاقی . بساقی . منسوب به بصاق . بزاق . بساق . و رجوع به بصاق ، بساق و مترادفات آن شود.
-
بساق
لغتنامه دهخدا
بساق . [ ب َ س سا ] (اِخ ) نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیزخوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. (از مع...
-
آب دهان
لغتنامه دهخدا
آب دهان . [ ب ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بزاق . بصاق . خیو. تفو. خدو.- امثال :آب دهان برای چیزی رفتن ؛ خواهان و آرزومند آن بودن .
-
زبدالبحر
لغتنامه دهخدا
زبدالبحر. [ زَ ب َ دُل ْ ب َ ] (ع اِ مرکب ) حجر القمر. بصاق القمر. سالینطس افروسلونن . زبدالقمر. بزاق القمر. رجوع به زبدالقمر شود.