کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بریش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بریش
لغتنامه دهخدا
بریش . [ ب َ ] (اِ) اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب ). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج ). به معنی أبرش است . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). رجوع به ابرش شود.
-
بریش
لغتنامه دهخدا
بریش . [ ب َ ] (اِ) مخفف ابریشم . (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ). و رجوع به بریشم شود.
-
بریش
لغتنامه دهخدا
بریش . [ ب ِ ] (اِمص ) پاشیدن و فرونشاندن . (برهان ). تبدیل بریز است .(آنندراج ). پاشیدگی و فرونشاندگی . (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
خضیب
لغتنامه دهخدا
خضیب . [ خ َ ] (ص نسبی ) انتساب خضاب کردن بریش را می رساند. (از انساب سمعانی ).
-
بلاغت کردن
لغتنامه دهخدا
بلاغت کردن . [ ب َ غ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بالغ شدن طفل . (آنندراج ) : چون بریش آمد و بلاغت کردمردم آمیز و مهرجوی بود.سعدی .
-
برفوزیدن
لغتنامه دهخدا
برفوزیدن .[ ب َ دَ ] (مص مرکب ) فوزیدن . آروغ زدن : شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق گهی بگوید و گاهی بریش برفوزد. طیان .و رجوع به فوزیدن شود.
-
سبال
لغتنامه دهخدا
سبال . [ س ِ ] (ع اِ)ج ِ سبلة. (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث ) : به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت بصد کلیچه سبال تو شو که روب نرفت . عماره ٔ مروزی .لاف تو ما را بر آتش بر نهادکآن سبال چرب تو بر کنده باد. مولوی .رجوع به سبلة شود.
-
مچل کردن
لغتنامه دهخدا
مچل کردن . [ م َ چ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کسی را دست انداختن و او را مورد تمسخر قرار دادن (خواه او مطلب را جدی پندارد و بریش بگیرد، یا شوخی طرف را درک کند و اوقاتش تلخ شود و از کوره در برود). (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
-
اثفار
لغتنامه دهخدا
اثفار. [ اِ ] (ع مص ) پاردم بر ستور کردن . (زوزنی ). پاردم ساختن برای . پاردم بستن به . پاردُم بر چاروا کردن . || اثفار عنز؛ نزدیک بزادن رسیدن او. || اثفرته بیعة سوء؛ یعنی خرید و فروخت بدرا بدنبال او بستم . (منتهی الارب )؛ مال بد را بریش صاحبش بستم ....
-
چپار
لغتنامه دهخدا
چپار. [ چ َ ] (ص ) هر چیز دورنگ باشد عموماً. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر چیز دورنگ راگویند. (جهانگیری ). اعرم . (منتهی الارب ) : فلفل و زردچوبه روی نمک بر نسیج چپار فضله ٔ کک . دهخدا(دیوان ص 20).|| کبوتری سبز که خالهای سیاه بر ...
-
عشرین
لغتنامه دهخدا
عشرین . [ ع ِ ] (ع عدد، ص ، اِ) بیست . از اعداد عقود اصلی و ترتیبی ، در حالت نصب و جر، که در زبان فارسی رعایت این حالت نشود. رجوع به عشرون شود : سقراط اگر به رجعت بازآیدعشری گمان بریش ز عشرینم . ناصرخسرو.بر در تسعین کنند جنگ شبانروزدرگه عشرین ز جنگ ه...
-
پتفوز
لغتنامه دهخدا
پتفوز. [ پ َ ] (اِ) گرداگرد دهان ومنقار مرغان . (برهان ). پوزه . معرب آن فِطیسَه است : مستطعم الفرَس ، پتفوز اسب . (منتهی الارب ) : عاریت داده بدو سبلت و ریش و پتفوزببخارا شده هنگام صبا علم آموز. سوزنی .بشعر عذب دل افروز من نگر، منگربریش و سبلت و پتف...
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) نسبت به بز، یعنی همانند و شبیه بز.- ریش بزی ؛ ریش شبیه بریش بز، یعنی دراز با نوکی تیز. نوعی از نزدن ریش که نوک تیز دارد. (یادداشت بخط دهخدا).|| (اِ) در تداول و زبان کودکان بمعنی بز. || کلمه ایست برای اظهار رأفت و عطوفت . || ...
-
خوب رنگ
لغتنامه دهخدا
خوب رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش رنگ . (ناظم الاطباء). نیکورنگ . آنچه رنگ خوب دارد : فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر زده هر دو چنگ . دقیقی .بدانگه بدی آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ . فردوسی .چو مر تازیان راست محراب سنگ بدان دور بد آتش خ...