کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برنامۀ نوبت دهی خروج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
برنامه
لغتنامه دهخدا
برنامه . [ ب َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) (از: بر، پیشوند + نامه ) به معنی سرنامه ، یعنی آنچه بر سر کتابتها و نامه ها نویسند و به عربی القاب و عنوان گویند.(برهان ) (آنندراج ). برنامج و برنامجه معرب آنست . (از آنندراج ). عنوان و لقب و دیباچه و آنچه بر سر ...
-
برنامه
لغتنامه دهخدا
برنامه . [ ب َ م َ / م ِ ] (اِخ ) (سازمان ...)دولت ایران بمنظور ارتقاء بهداشت و فرهنگ و ایجاد وسایل کار و افزایش درآمد عمومی در تاریخ 14 اردیبهشت سال 1327 هَ . ش . لایحه ٔ قانونی برنامه ٔ هفت ساله ٔ اول را به مجلس تقدیم کرد و آن در 26 بهمن همان سال ت...
-
جستوجو در متن
-
الیاس
لغتنامه دهخدا
الیاس . [ اِل ْ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن احمد. ابن اثیر در زیر حوادث سنه ٔ 310 هَ . ق . گوید: وی بسال 310 هَ . ق . بر پدر خروج کرد و شکست خورد و بفرغانه رفت و در آنجا نیز دوباره خروج کرد و سی هزار سوار با وی گرد آمدند و قصد سمرقند داشت تا با سعید نصربن ...
-
یک شکم
لغتنامه دهخدا
یک شکم . [ ی َ / ی ِ ش ِ ک َ ] (ق مرکب ) به اندازه ٔ شکم . به قدر شکم . آن مقدار که در یک نوبت خوردن سیری آرد.- یک شکم سیر خوردن ؛ خوردن چیزی آن قدر که یک شکم سیر تواند شد. (آنندراج ) : فلکش بر دهی نکرد امیرکه خورد یک شکم چغندر سیر. میرزا طاهر وحید ...
-
حکیم
لغتنامه دهخدا
حکیم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عطا، ملقب به مقنع. صاحب حبیب السیر گوید: حکیم بن عطا ساحری ماهر و مشعبدی فاجر بود و بقصر قامت موصوف وبکراهت هیأت معروف ، بنا برآنکه طوائف انسان صورت زشتش را نبینند، چهره ای از طلاء احمر ترتیب کرده بر روی خود میکشید و بدان س...
-
هامکاباد
لغتنامه دهخدا
هامکاباد. (اِخ ) نام دهی از رستاق قمدار که در پهلوی آن کوهی واقع بوده است : و به رستاق قمدار دیهی هست نام آن «هامکاباد» و در پهلوی آن کوهی هست و در پناه آن شکافی و در میانه ٔ آن شکاف دو سوسمار و بغیر از دنب ایشان هیچ عضو پیدا نه ، چون چیزی بر آن زنند...
-
دهدرین
لغتنامه دهخدا
دهدرین . [دُ دُرْ رَ ] (ع اِ) مثنی ، اسم است مردروغ و باطل را و مرباطل را به لفظ ماضی ، و منه دهدرین سعدالقین ؛ یعنی باطل و بیکار شد سعدالقین (آهنگر).به اینکه کسی کار به او نمی فرماید جهت تشاغل مردم به قحطسال . یا آهنگری مدتی دعوی کرد که نام او سعد ا...
-
ازارقه
لغتنامه دهخدا
ازارقه . [ اَ رِ ق َ ] (اِخ ) ج ِ ازرقی . منسوب بازرق . و ایشان قومی از خوارج حروری ازاصحاب ابی راشد نافعبن ازرق بودند. (مفاتیح العلوم ).گروهی از خوارج و از یاران نافعبن الازرق میباشند امیر مؤمنان را در مسئله ٔ تحکیم کافر شناخته اند. لعنةاﷲ علیهم اج...
-
تناسخ
لغتنامه دهخدا
تناسخ . [ ت َ س ُ ] (ع مص ) مردن وارثی پس وارثی پیش از قسمت میراث . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوبت بنوبت گردیدن زمانه و فی الحدیث : لم تکن نبوة الاتناسخت ؛ ای تحولت من حال الی حال یعنی امرالامة. || گذشتن قرن...
-
ساداق
لغتنامه دهخدا
ساداق . (اِخ ) (...نویان ) یا ساداق بیگ شحنه ٔ فارس بود. بسال 699 هَ . ق . در عصیان محمودشاه به کرمان جزو امرائی بود که بفرمان غازان ایلخان مأمور سرکوبی او شد و بعد از ماهها محاصره ساداق بیگ او را گرفت و بخواری تمام به اردو فرستاد.در حبیب السیر آمده...
-
اسفار
لغتنامه دهخدا
اسفار. [ اَ ] (اِخ ) ابن شیرویه . یکی از سران دیالمه . بعلت ستمکاری و بدکرداری ماکان وی را از خویش دور کرد. آنگاه وی به بکربن محمد انتساب یافته مأمور فتح جرجان شدو زدوخوردهای بسیار با ماکان کرد و در این اثنا بکربن محمد درگذشت ، در نتیجه اسفار از طرف...
-
کاسان
لغتنامه دهخدا
کاسان . (اِخ ) نام دهی باشد از نواحی سمرقند که بر شمال اخسیکت واقع است . (برهان ). شهری بزرگ در اول بلاد ترکستان ورای نهر سیحون و ورای شاش (چاچ ) و دارای قلعه ای استوار است و بر باب آن وادی اخسیکث است . (معجم البلدان ) (برهان قاطع چ معین ، حاشیه ٔ لغ...
-
مره
لغتنامه دهخدا
مره .[ م َرْ رَ ] (اِ) (مأخوذ از عربی یا معرب از فارسی ) باره . کرت . بار. باره . نوبت . دفعه . کش . پی . راه . سر. این کلمه یا فارسی و یا تعریب از باره ٔ فارسی است . جوالیقی در المعرب (ص 184) آرد: قال ابن قتیبة و ابن درید فی قول العجاج : یوم خراج ت...
-
موالی
لغتنامه دهخدا
موالی . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مولی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و رجوع به مولی شود. || اقربا و نزدیکان مانند پسرعمو و جز آن . (یادداشت مؤلف ) : و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امرأتی عاقراً فهب لی من لدنک ولیا. (قرآن 5/19). || ج ِ مولاة. (متن اللغة)...