کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برقکاف دوخصلتی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
برق برق زدن
لغتنامه دهخدا
برق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
-
سراب برق
لغتنامه دهخدا
سراب برق . [ س َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از بخش آبدانان شهرستان ایلام واقع در 24 هزارگزی خاوری آبدانان کنار راه مالرو ایلام به آبدانان . هوای آنجا گرم و دارای 567 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه سار تأمین می شود. محصول آن غلات ، پشم ، برنج . شغل اهالی زر...
-
سراب برق
لغتنامه دهخدا
سراب برق . [ س َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد واقع در دو هزارگزی شمال خاوری الشتر و 2 هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ خرم آباد به الشتر. هوای آنجا سرد و دارای 150 تن سکنه است . آب آنجا از سراب برق تأمین می شود. مح...
-
سوره برق
لغتنامه دهخدا
سوره برق . [ رِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیوی بخش سنجبد شهرستان هروآباد. دارای 168 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و دارای مزارع هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
ادونای برق
لغتنامه دهخدا
ادونای برق . [ ] (اِخ ) (خداوند برق ) لقب شخص ستمکار و جفاپیشه ٔ کنعانی که در برق سکونت داشت .وی هفتاد تن از مشایخ همجوار خود را دستگیر کرد و انگشت سبابه و ابهام دست و پای ایشان را قطع کرد و بدیشان خورانید مانند سگان ، بدین واسطه ایشان را یارای مقاتل...
-
برق زدن
لغتنامه دهخدا
برق زدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) نمودار شدن برق در هوا. جهیدن برق . درخشیدن برق . پدید شدن برق . جستن برق : سومنات ظلم را محمودواربرق زد تا ابرسان آمد برزم . خاقانی .گرد عزمت پرده ای از خاک برمی بنددش هر کجا ابر بلا برق عذابی می زند. سنایی (آنندراج...
-
برق کردن
لغتنامه دهخدا
برق کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درخشانیدن و روشن کردن . (آنندراج ).
-
برق آسا
لغتنامه دهخدا
برق آسا. [ ب َ ] (ص مرکب ) همانند برق . مجازاً، سخت تند و سریع: حمله ٔ برق آسا؛ حمله ٔ سریع و غافلگیرکننده .
-
برق انداز
لغتنامه دهخدا
برق انداز. [ ب َ اَ ] (نف مرکب ) شمخالچی . (ناظم الاطباء).
-
برق بارانی
لغتنامه دهخدا
برق بارانی . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین . سکنه ٔ آن 150 تن . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5).
-
برق جه
لغتنامه دهخدا
برق جه . [ ب َ ج َه ْ / ج ِه ْ ] (نف مرکب ) جهنده چون برق . تند و سریع : برق جه بادگذریوزدو و کوه قرارشیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز. منوچهری .آمد به عیدگاه چو سرو آن بچهره گل بر برق جه براقی گلگون شده سوار.سوزنی .
-
برق رود
لغتنامه دهخدا
برق رود. [ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رساتیق قم است و آنرا برقه قم نیز گویند. گروهی از محدثان بدانجا منسوب و به برقی معروفند. رجوع به تاریخ قم ص 22 و ریحانةالادب شود.
-
برق زدگی
لغتنامه دهخدا
برق زدگی . [ ب َ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی برق زده . حالت مبتلابه اصابت برق شده . رجوع به برق زدن و برق زده شود.
-
برق زده
لغتنامه دهخدا
برق زده . [ ب َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) صاعقه زده . که دچار برق زدگی شده باشد.
-
برق سنج
لغتنامه دهخدا
برق سنج . [ ب َ س َ ] (اِ مرکب ) دستگاه سنجیدن و اندازه گیری برق . کنتور برق .