کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
براه آمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خون براه انداختن
لغتنامه دهخدا
خون براه انداختن . [ ب ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) موجب کشتار شدن . کشتار کردن . || آشوب و فتنه و نزاع سخت بپا کردن .
-
جستوجو در متن
-
جری
لغتنامه دهخدا
جری . [ ج َرْی ْ ] (ع مص ) روان شدن آب . (از منتهی الارب ). رفتن آب . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). روان شدن آب و مانند آن . (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رفتن آب و جز آن . (دهار). جَرَیان . جِریَة. جَریَة. ...
-
راه نهادن
لغتنامه دهخدا
راه نهادن . [ ن َ / ن ِ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . روی کردن و روی آوردن . عزیمت نمودن . عازم شدن . سفر کردن . براه افتادن : سپهبد گوپیلتن با سپاه سوی چین و ماچین نهادند راه . فردوسی .- چشم و گوش به راه نهادن ؛ انتظارکشیدن . آمدن مسافری را منتظر شدن...
-
بسرآمدن
لغتنامه دهخدا
بسرآمدن . [ ب ِ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن . کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج ). به انتها رسیدن . تمام شدن . (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (تاج المصادر ب...
-
قافله گاه
لغتنامه دهخدا
قافله گاه . [ ف ِ ل َ/ ل ِ ] (اِ مرکب ) جای فرودآمدن قافله . || کنایه از دنیا که جای آمدن و رفتن است : پست منشین که ترا روزی ز این قافله گاه گرچه دیر است همان آخر برباید خاست . ناصرخسرو.از بس دل مردم به رهت چشم براه است در کوی تو هر نقش قدم قافله گاه...
-
چیرگشتن
لغتنامه دهخدا
چیرگشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پیروز شدن . غالب شدن . فاتح آمدن . مسلط گشتن . تسلط یافتن : به مژده سواری برافکن براه که ما چیر گشتیم بر کینه خواه . اسدی .بسی بر ستاره گران گشته چیربسی سروران را سرآورده زیر. اسدی .دگر رهش پرسید گرد دلیرکه ای از خرد ...
-
شرشر
لغتنامه دهخدا
شرشر. [ ش ُ ش ُ ] (اِ صوت ) حکایت صوت ریختن آب از بلندی . آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن . حکایت صوت ریختن بول و جز آن . آواز کمیز چون بریزد. (یادداشت مؤلف ). صدای ریزش باران شدید و سیل آسا. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || قیدی برای بیان ک...
-
جبیره
لغتنامه دهخدا
جبیره . [ ج َ رَ / رِ] (اِ) چَبیره . مستعد شدن و جمع کردن مردم باشد بجهت شغلی و کاری و مهمی . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (برهان ). || گروه آماده بکار. خیل . سپاه .- جبیره شدن ؛ گرد گشتن . جمع آمدن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) : بفرمودشان تا جبیره شدند...
-
پوی پوی
لغتنامه دهخدا
پوی پوی . (ق مرکب ) مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان . (آنندراج ) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی . فردوسی .نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی . فردوسی .به پیشم همه جنگجوی آمدندچنین خیره و پوی پوی آمد...
-
راه افتادن
لغتنامه دهخدا
راه افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . (فرهنگ نظام ). آغاز حرکت کردن . آغاز رفتن کردن . (یادداشت مؤلف ). کوچ و رحلت کردن : امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام ). || به رفتار آمدن کودک . (ناظم الاطباء). || جاری شدن . روان شدن ....
-
تنگ رسیدن
لغتنامه دهخدا
تنگ رسیدن . [ ت َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) تنگ دررسیدن . قریب رسیدن به کسی . (آنندراج ). سخت نزدیک رسیدن به کسی یا چیزی : رسید آنگهی تنگ در شاه روم خروشید کای مرد بیداد شوم . فردوسی .چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). ...
-
سر خاریدن
لغتنامه دهخدا
سر خاریدن .[ س َ دَ ] (مص مرکب ) خاراندن سر با سر انگشتان . || کنایه از نومید شدن . (برهان ) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی .مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم . سعدی . || خجل شدن وشرمنده گردیدن ...
-
لشکرپناه
لغتنامه دهخدا
لشکرپناه . [ ل َ ک َ پ َ ] (ص مرکب ) ملجاء سپاه : شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه . فردوسی .گزین کیانی و پشت سپاه نگهدار ایران و لشکرپناه . فردوسی .پدر جستی ای گرد لشکرپناه بجای پدر گورت آمد براه . فردوسی .سبک شیردل گرد لشکرپناه نگون...
-
راه دادن
لغتنامه دهخدا
راه دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) ره دادن . گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف ). اذن دخول و خروج دادن . (ناظم الاطباء). اجازه ٔ عبور دادن ...
-
جارودیة
لغتنامه دهخدا
جارودیة. [ دی ی َ ] (اِخ ) گروهی از زیدیان منسوب به ابوالجارود زیادبن ابی زیاد خراسانی . (منتهی الارب ). صاحب الفرق بین الفرق چنین آرد: ایشان از پیروان ابی جارودند و گفتند که پیغمبر بی آنکه نام علی را بر زبان راند در توصیفی که از جانشین خود کرد او را...