کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
براندی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
براندن
لغتنامه دهخدا
براندن . [ ب ُ دَ ] (مص ) برانیدن . گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی . (یادداشت مؤلف ).
-
نگون افکندن
لغتنامه دهخدا
نگون افکندن . [ ن ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگون فکندن . به خاک افکندن . فرودافکندن . بر زمین انداختن : به یک زخم ده سر فکندی نگون زمین کرده از تیغ دریای خون . فردوسی .به هر حمله خیلی فکندی نگون به هر زخم جوئی براندی ز خون . اسدی .به ده سالگی شد ز مرد...
-
ذیونوسیوس
لغتنامه دهخدا
ذیونوسیوس . (اِخ ) اول . دشخدا و طاغیه ٔ سرقوسه . (سوراقوسا) (از 405 تا 367 ق .م .) وی سائسی ماهر و ادب دوست بود و قرطاجنیان را او از صقلیه براند. لیکن سؤظنی به افراط داشت . چنانکه همیشه بزیر جامه زرهی پوشیدی و هیچگاه پیراستن موی سر و روی بحلاق نگذا...
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص ِ ل َ ] (ع اِ) صِلَة. جایزه . پاداش : پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ای از سرهنگان قلعه تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). کارها می براندی و خلعت ها و صلتها سلطان می فرمودی . (تاریخ بیهقی ص 24...
-
ستنبه
لغتنامه دهخدا
ستنبه .[ س ِ تَم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) ستمبه . رجوع کنید به استنبه . پارسی باستان «ستمبکه » ، قیاس کنید با هندی باستان «ستمبهه » (تکبر، پرمدعا)، ارمنی عاریتی و دخیل «ستمبک » ، «ستمبکیه » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کابوس . آن سنگینی باشد که مردم را ...
-
فرزین
لغتنامه دهخدا
فرزین . [ ف َ ] (اِ) وزیر شاه در شطرنج . (آنندراج ). فرزان . فرزی . مهره ٔ وزیر در صفحه ٔ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، ب...
-
صباح
لغتنامه دهخدا
صباح .[ ص َ ] (ع اِ) بام . بامداد. نقیض مساء : تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای همی سیاه مسا گرددم سپید صباح . مسعودسعد.ز بس بلندی ظل زمین به من نرسدنه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا. مسعودسعد.شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک روزم همه شب است و ص...
-
سرشتن
لغتنامه دهخدا
سرشتن . [ س ِ رِ ت َ ] (مص ) پهلوی «سریشتن » [ رجوع کنید به سرشت ]، سریکلی «خیرخ -ام » (آمیختن ، مخلوط کردن ). مخلوط کردن . آغشته ساختن . خمیر کردن . معجون ساختن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خمیر کردن . چیز تر و چیز خشک آمیختن . (آنندراج ) (غیاث )...
-
طورگ
لغتنامه دهخدا
طورگ . [ طُ وُ ] (اِخ ) نام میراسفهسالاری بود ازآن ِ ضحاک . اسدی گوید : شد آن لشکرگشن پیش طورگ رمان چون رمه ٔ میش در پیش گرگ . (لغت نامه ٔ اسدی ).این تعریف اشتباه است ، چه اسدی در گرشاسبنامه طورک را پسرشیداسب و نواده ٔ جم دانسته و بشرح زندگانی وی پرد...
-
دیار
لغتنامه دهخدا
دیار. (ع اِ) جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال . (تاج العروس ). ج ِ دار. (منتهی الارب ) : ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی . منوچهری .تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند بازنه بر آثار دیار و رسم و اطلال و...
-
راندن
لغتنامه دهخدا
راندن . [ دَ ] (مص ) دور کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). طرد کردن . دور داشتن از نزد خود. رد کردن . بدر کردن . بیرون کردن و خارج کردن . (ناظم الاطباء). اخراج کردن . دور کردن کسی را از جایی . (...
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . [ خ َ ] (ع اِ) لشکر. سپاه . (ناظم الاطباء). گروه سواران . (غیاث اللغات ). لشکریان . سپاهیان . نظامیان . عساکر. آنان که خدمت لشکری کنند : که هرچند هستند خیل و سپاه همه برنشینند فردا به گاه . فردوسی .علمهای شاهی برآمد بماه همه برنشستند خیل و سپاه...
-
لطف
لغتنامه دهخدا
لطف . [ ل ُ ] (ع اِمص ، اِ) نرمی در کار و کردار. (منتهی الارب ). رفق . (تاج المصادر). مدارات . خوش رفتاری . مودت . برّ. نیکوئی . نیکوکاری . ج ، الطاف : لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب راحت ارواح لطف اوست ما رابی سخن . منوچهری .گسیل کرد رسولی سوی برا...
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکم...
-
خواندن
لغتنامه دهخدا
خواندن . [ خوا / خا دَ ] (مص ) قرائت کردن . تلاوت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : ای مج کنون تو شعر من از بر کن وبخوان از من دل و سگالش واز تو تن و زبان . رودکی .ببینم آخر روزی بکام دل خود راگهی ایارده خوانم شها گهی خرده . دقیقی .ای آن که جز از شعر و غ...