کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدفعل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
گانی
لغتنامه دهخدا
گانی . (ص نسبی ) امرد. بدفعل . || قحبه . (آنندراج ).
-
گلنده
لغتنامه دهخدا
گلنده . [ گ ُ ل َ دَ / دِ ] (ص ) زن بدفعل و بدکاره . (برهان ) (آنندراج ).
-
گانداده
لغتنامه دهخدا
گانداده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کنایه از مرد بدفعل و نیز بمعنی قحبه . (آنندراج ). رجوع به گانگاه شود.
-
دیوکردار
لغتنامه دهخدا
دیوکردار. [ وْ ک ِ ] (ص مرکب ) بدکردار و بدفعل و بدخو. (آنندراج ). آنکه کرداری چون دیو دارد ناپسند و مذموم .
-
مشاع
لغتنامه دهخدا
مشاع . [ ] (ص ) دزد و بدفعل . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 228).
-
بدکنش
لغتنامه دهخدا
بدکنش . [ ب َ ک ُ ن ِ ] (ص مرکب ) بدکردار. ترمنشت . بدفعل . بدعمل . بدکنشت . (ناظم الاطباء).
-
لباشه
لغتنامه دهخدا
لباشه . [ ل َ ش َ / ش ِ ] (اِ) لباچه . لبیش . لبیشه . لواشه . لباشن . لویشه . لواشه که بر لب اسبان و خران بدفعل گذارند و پیچند. (برهان ).
-
زاغ فعل
لغتنامه دهخدا
زاغ فعل . [ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه رفتارزاغ دارد. || مجازاً، بدفعل : از آن زاغ فعلان گه شبروی ز صف کلنگان فزون آمدیم . خاقانی .و رجوع به زاغ رو و زاغ شود.
-
لباچه
لغتنامه دهخدا
لباچه . [ ل َ چ َ / چ ِ ] (اِ) حلقه ای از ریسمان که بر لب اسب و خر بدفعل نهند و پیچند. لباشه . لبیشه . لویشه . لبیشن . لواشه . لباشن . رجوع به هر یک از این مدخلها شود : لبش از هجو در لباچه کشم تا بخندند از او اولواالالباب .سوزنی .
-
لباشن
لغتنامه دهخدا
لباشن . [ ل َ ش َ ] (اِ) حلقه ٔ ریسمانی باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسبان و خران بدفعل را در آن ریسمان نهاده تاب دهند تا عاجز شوند و حرکات ناپسند نکنند. (برهان ). لویشه . لبیش . لبیشه . لواشه . لباشه . لباچه .
-
بدپیشه
لغتنامه دهخدا
بدپیشه . [ ب َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) آنکه بدی پیشه ٔ خود کند. بدکردار. بدعمل . بدفعل . (فرهنگ فارسی معین ) : که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژاد است و هم بدتنست . فردوسی .|| فاسق . فاجر. (فرهنگ فارسی معین ).
-
کونی
لغتنامه دهخدا
کونی . (ص نسبی ) حیز ومخنث . (ناظم الاطباء). آنکه کون دهد. امرد. مفعول . پشت . ملوط. مخنث . (فرهنگ فارسی معین ). مفعول . پسر (یادختر) بدفعل . مفعول از دبر. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). || کلمه ٔ فحش . (ناظم الاطباء).
-
معفاج
لغتنامه دهخدا
معفاج . [ م ِ ] (ع اِ) چوبی که بدان گازر جامه را زند وقت شستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || عصا. معفجة. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). چوبدستی و آلت زدن . (منتهی الارب ). || (ص ) مرد بدفعل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بدکرد...
-
چدار کردن
لغتنامه دهخدا
چدار کردن . [ چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست و پای اسب و استر بدفعل را با چدار بستن . بستن دست و پای اسب و استر بدنعل و الاغ چموش و بدنعل با طنابی که از چرم یا ابریشم می بافند : وگر به بزمگه عیش طول شب خواهی فلک چدار کند دست و پای توسن خود.محتشم کاشی (ا...
-
مدارس
لغتنامه دهخدا
مدارس . [م ُ رِ ] (ع ص ) مذاکر. مُقاری ٔ. (اقرب الموارد). درس گوینده و سبق گوینده و باهم مذاکره ٔ درس نماینده . (ناظم الاطباء). که کتاب خواند و درس بدهد. (از متن اللغة). || مرد بدفعل آلوده به گناه . (منتهی الارب ). متلطخ در ذنوب . (از متن اللغة). که ...