کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدروز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدروز
لغتنامه دهخدا
بدروز. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدحال . (یادداشت مؤلف ). بدروزگار. تیره بخت . سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز : همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم . فردوسی .بدو گفت کاندر جهان مستمندکدام است و بدروز ناسودمن...
-
جستوجو در متن
-
بی چار
لغتنامه دهخدا
بی چار. (ص مرکب ) مخفف بیچاره : هوا پود شد برف چون تار گشت سپه را از آن کار بیچار گشت . فردوسی .بگرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بیچارم تو کردی .؟
-
حاجت آوردن
لغتنامه دهخدا
حاجت آوردن . [ ج َ وَ دَ ] (مص مرکب ) حاجت خواستن . سؤال . دعا. حاجت برداشتن . || نیازمند ساختن : ز بدروز، بی بیم داریمتان به بدخواه حاجت نیاریمتان .فردوسی .
-
روزبتر
لغتنامه دهخدا
روزبتر. [ ب َ ت َ / ب َت ْ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) متنزّل . (یادداشت مؤلف ). بدروز. خلاف روزبه . کسی که روزگارش بکام نیست : شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل بخت او روزبه و بخت عدو روزبتر. فرخی .گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روزبتر نیستی ه...
-
بسر چنگ آمدن
لغتنامه دهخدا
بسر چنگ آمدن . [ ب ِ س َ رِ چ َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مرادف بسر دست آمدن . کنایه از کمال قریب یا در قبض و تصرف خود آمدن بود. (آنندراج ) : دست در زلف سیاهت من بدروز زدم آمدم سوی تو چون شب بسر چنگ آید . خواجه آصفی (از آنندراج ).- بسر چنگ آمدن شب ؛ کنایه...
-
بدروزگار
لغتنامه دهخدا
بدروزگار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدطالع. (آنندراج ). تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز ما شهریارنباشیم ناکام و بدروزگار. فردوسی .ز گرگین سخن رفت با شهریاراز آن گمشده بخت و بدروزگار. فردوسی .چنین ...
-
بدحال
لغتنامه دهخدا
بدحال . [ ب َ ] (ص مرکب ) بدروز و بدبخت . مقابل خوشحال . (آنندراج ). بدحالت . (ناظم الاطباء). دَقَع. وَدْب . مُسْتَوبِد. (منتهی الارب ). ممتحن . (لغت ابوالفضل بیهقی ). که حالش بد است . سَی َّءالحال . که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف ...
-
بداختر
لغتنامه دهخدا
بداختر. [ ب َ اَ ت َ ] (ص مرکب ) بدطالع. بدبخت . شوم . (از برهان قاطع) (از هفت قلزم ) (آنندراج ). نَحْس . نَحِس . مشئوم . (مهذب الاسماء) (دهار). لاحوس . (مهذب الاسماءاز مؤلف ). انکد. (تاج المصادر بیهقی ). شقی . منحوس .مقابل نیک اختر. (یادداشت مؤلف ...
-
همی
لغتنامه دهخدا
همی . [ هََ ] (پیشوند) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آیدهمی . رودکی .به راه اندر همی شد، شاهراهی همی شد تا بنزد پادشاهی . رودکی .همی گفت کاین رسم گهبذ نهاداز او ...
-
درفش
لغتنامه دهخدا
درفش . [ دِ رَ ] (اِ) فوطه ای که در روز جنگ بر بالای دستار و خود پیچند، که به ترکی دولغه گویند. (از برهان ). درفش در اصل پارچه ای بوده از قماش سه گوشه که به زر منقش کرده بر سر علم و کلاه خود می بسته اند و به ترکی بیرق گویند و آن پارچه همیشه از باد در...