کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدرود گفتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
خداحافظی کردن
لغتنامه دهخدا
خداحافظی کردن . [ خ ُ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بدرود گفتن .خدانگهدار گفتن . وداع کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خداحافظ کردن
لغتنامه دهخدا
خداحافظ کردن . [ خ ُ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بدرود گفتن . وداع کردن . (از ناظم الاطباء) خدانگهدار گفتن . (یادداشت به خط مؤلف ).
-
خدانگهداری کردن
لغتنامه دهخدا
خدانگهداری کردن . [ خ ُ ن ِ گ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) خداحافظی کردن . وداع کردن . بدرود گفتن .
-
خداحافظی
لغتنامه دهخدا
خداحافظی . [ خ ُ ف ِ ] (حامص مرکب ) خدانگهداری . وداع . بدرود. (یادداشت به خط مؤلف )- غزل خداحافظی را خواندن ؛ خداحافظی کردن . بدرود گفتن . اصطلاحی است برای بیان «تمام شدن » و «بسر رسیدن وقت چیزی ».
-
درود کردن
لغتنامه دهخدا
درود کردن . [ دُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلام رساندن . نماز گزاردن . (ناظم الاطباء). درود فرستادن . درود رساندن . تهنیت و آفرین کردن : پذیرفت گستهم و کردش درودکه بادی همیشه تو با کام و رود. فردوسی .- بدرود کردن ؛ وداع گفتن . وداع کردن : ملوک روزگار... چ...
-
گفتن
لغتنامه دهخدا
گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) (از: گف (= گو) + تن ، پسوند مصدری ) پهلوی ، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب ، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن ، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن ، گیلکی بوتن ، بوگوتن ، بوگو...
-
وداع
لغتنامه دهخدا
وداع . [ وِ ] (ع اِمص ) وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس [ تصرف فارسیان ] باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثرگر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی . خاقانی .آن تازه گل ما را هنگام وداع آمدزآن پیش که بگذارد گلزار نگه...
-
سر خود خوردن
لغتنامه دهخدا
سر خود خوردن . [ س َ رِ خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مرتکب امری شدن که در آن خوف مضرتی عظیم بود. (آنندراج ). || کنایه از هلاک شدن . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 374). بدرود حیات گفتن . وفات یافتن : چون آذرشاپوران اشارت مملکت و رای را ...
-
پدرود
لغتنامه دهخدا
پدرود. [ پ َ / پ ِ ] (اِ) وداع . بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود : برآمد خروشیدن کرّنای تهمتن برآورد لشکر ز جای ...پراندیشه جان جهاندار شاه دو فرسنگ با او بیامد براه ورا کرد پدرود و خود بازگشت باندیشه و درد انباز گشت .فردوسی .سبک شاه...
-
بانگ
لغتنامه دهخدا
بانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در ...
-
لب
لغتنامه دهخدا
لب . [ ل َ ](اِ) شفه . (دهار). لحمی که در مدخل دهان واقع است . قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پرده ٔ پیش دهان که دندانها را پوشاند.نام هر یک از دو قسمت گوشتالو و سرخ که جلوی دندانها قرار گیرد و دوره ٔ دهان را تشکیل دهد : لب بخت پیروز را خنده ا...
-
ثناء
لغتنامه دهخدا
ثناء. [ ث َ ] (ع اِ) آفرین . سخن نیکو. کلام جمیل . تمجید. تعریف . تحسین : ز دیدار رستم بجا ماندندز دورش فراوان ثنا خواندند. فردوسی .حسن سلیمان پیش امیر آمد و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه ٔ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش . (تاریخ بیهقی ...
-
درود
لغتنامه دهخدا
درود. [ دُ ] (اِ) به معنی صلوات است که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و دعا و از حیوانات دیگر تسبیح باشد. (برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ) (از جهانگیری ). با لفظ گفتن و فرستادن و رسیدن و رساندن و دادن مستعمل است . (آنندراج )...
-
پایاب
لغتنامه دهخدا
پایاب . (اِ مرکب ) بن آب . (لغت نامه ٔ اسدی ). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ چ طهران ). قعر آب . تک دریا و جز آن . تَه . بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی ). ته حوض و دریا را گویند و ...
-
ازهر
لغتنامه دهخدا
ازهر. [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن یحیی . مؤلف تاریخ سیستان آرد: ((پس چون بزرگی یعقوب پیدا گشتن گرفت و ایزد تعالی فتحها همی کرد، ازهر را بر خوارج دوستی بوده بود. قصه ٔ ازهر: ازهربن یحیی بن زهیربن فرقدبن سلیمان بن ماهان بن کیخسروبن اردشیربن قبادبن خسرو ابرب...