کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باژ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باژ
لغتنامه دهخدا
باژ. (اِ) باع . قلاج و آن مقداری باشد از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). قلاج . باع . یعنی گشادگی مابین دو دست چون آنها را بطور افقی از هم باز کنند. (ناظم الاطباء)....
-
باژ
لغتنامه دهخدا
باژ. (اِ) رسد و خراج است و مانند گزیت باشد که بپادشاه دهند. (صحاح الفرس ). مَکس . (مجمل اللغة). رصد خراج بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 177). رسد و خراج . (فرهنگ خطی ). خراج . (شرفنامه ٔ منیری ) (معیار جمالی ). باج و خراج . (انجمن آرای ناصری ). زری است...
-
باژ
لغتنامه دهخدا
باژ. (اِ)خاموشیی باشد که مغان در وقت بدن شستن و چیزی خوردن بعد از زمزمه اختیار کنند. کلیه ٔ دعاهای مختصر را که زردشتیان آهسته بزبان میرانند باژ گویند و آن بازمزمه یکی است «مزدیسنا 253 - 254» (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ) (هفت قلزم ). خاموشی بود که در و...
-
باژ
لغتنامه دهخدا
باژ. (اِخ ) نام قریه ای است از قرای طوس و معرب آن فاز است . گویند تولد حکیم فردوسی از آنجاست . (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). نام قریه ای است از قرای طوس از ناحیت طبران بزرگ ، گویند که تولد حکیم فردوسی در آن قریه بوده است . (فرهنگ جهانگیری ). ن...
-
واژههای مشابه
-
باژ دادن
لغتنامه دهخدا
باژ دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) قبول و پرداخت باج . خراج فرستادن . گزاردن باج و خراج : شنیدم که چون به آذربایجان شدم [ بهرام گور ] شما گفتیدوی بگریخت از دشمن و همیخواستید که رسول فرستید بخاقان و او را ساو و باژ دهید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).بشاه جهان [ گش...
-
باژ ستاندن
لغتنامه دهخدا
باژ ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص مرکب ) باژ گرفتن . باژستدن . مکس .
-
باژ گرفتن
لغتنامه دهخدا
باژ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) باژستدن . باج گرفتن . و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا : مبادا که دین نیاکان خویش گزیده جهاندار و پاکان خویش گذارم ، بدین مسیحا شوم بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم . فردو...
-
باژ نهادن
لغتنامه دهخدا
باژ نهادن . [ ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) باج بر گردن کسی گذاشتن . تحمیل باج کردن بر : چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
-
جستوجو در متن
-
باج
لغتنامه دهخدا
باج . (اِخ ) دهی است از طوس مولد فردوسی . (آنندراج ). رجوع به باژ شود.
-
واژ
لغتنامه دهخدا
واژ. (اِ) به معنی باج است و آن زری باشد که پادشاه زبردست از پادشاه زیردست میگیرد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به باژ شود.
-
پاژ
لغتنامه دهخدا
پاژ.(اِخ ) باژ. دیهی از طوس و بعضی آن را مولد فردوسی گفته اند. نام دهی است از بلوکات طوس . (برهان ). فاز.
-
رزم کاو
لغتنامه دهخدا
رزم کاو. [ رَ ] (نف مرکب ) رزمجو. رزم طلب : فرستاد مر کاوه را رزم کاوبه خاورزمین از پی باژ و ساو.اسدی .
-
مستحثی
لغتنامه دهخدا
مستحثی . [ م ُ ت َ ح ِث ْ ثی ] (حامص ) مأموریت خراج گیری . باژ و خراج گیری . جمعآوری مالیات : به مستحثی رفت و بزرگ مالی یافت . (تاریخ بیهقی ).